@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_پنجاه_و_نهم 9⃣5⃣#حمزه_سردادور بازنویسی و خلاصه :
#سروش_آواسلطان مرادمیرزابا قوایی عظیم آماده محاصره مشهدمیشدکه سالارو پسرش امیراصلان ازشهربیرون آمده واردوی شاهزاده رادچارهرج ومرج کرده وبا عده ای اسیروتوپ غنیمتی به شهربازگشتند. این حملات ادامه داشت وحسام السلطنه هم ضمن ایستادگی دست به حمله متقابل زد وجنگ خندقی وطولانی شد.
افسانه که مانند قاطبه مشهدی ها یقین داشت با رسیدن ۱۲۰۰۰ سوار ترکمن از آق بند٬حسام السلطنه شکست خواهدخورد٬ناگهان بارسیدن نامه مهدعلیاوخبرنقشه قتلش آشفته شد.مدتی گریه کردوچون امیراصلان علت راجویاشد٬نامه رابه اونشان داد.بعد گفت: ممکن است جنگ شما طول بکشد وسالاردرحین مذاکرات به همان امارت خراسان راضی شود. من نمیتوانم منتظر شماها بشوم٬ همین فردا به تهران خواهم رفت وخبرانتقام هولناکم ازشاه واتابک به گوشتان خواهدرسید. امیراصلان گفت: من توراتنها نخواهم گذاشت. هردوبه دیدن سالاررفته وتصمیم قطعی خودرا علی رغم مخالفت اواعلام کردند. سپیده صبح فردا بهمراه کریم وهشت سواربرگزیده بطرف تهران حرکت کردند٬ قصدآنها بدست آوردن زنده یا مرده شاه بود! درراه ازهرکسی میپرسیدند برخلاف انتظار خبری ازمرگ مهدعلیا نمی شنیدند تا بالاخره معلوم شدکه مهدعلیا نه تنهافوت نکرده بلکه مورد محبت وعنایت بی حدشاه هم واقع شده وشاه کالسکه یادرگاری محمدشاه به عباس میرزارا هم به اوبخشیده!
به تهران که رسیدنددرخانه بازرگانی ازهواخواهان سالار منزل کردند.
افسانه ورود خودرا پنهانی به مهدعلیا اطلاع داد و مهدعلیا با اینکه شاه دستورداده بود که دیگرکسی ازاومراقبت نکند ازترس جاسوسان امیردر لباس مبدل
افسانه رادرحرم شاه عبدالعظیم ملاقات کرد. مادرودختربعدازاینکه یکدیگررا درآغوش کشیده ودیدارتازه کردند به یکی ازرواق های خلوت رفتند. مهدعلیا پرسید: حال بگو ببینم توکه ازمرگ من یقین کرده بودی دیگر برای چه منظوری خطرآمدن به تهران رابه جان خریدی؟!
- آمده بودم انتقام خون ترا بگیرم.
- آیا هنوزهم ازشاه کینه به دل داری؟ من که ازاو راضی وخشنودم!
- البته !
- کی میخواهی مراجعت کنی؟
- تا ببینیم چه میشود!
- دخترعزیزم ٬ زودتراز تهران فرارکن٬سالارو پسرش راهم نصیحت کن که دست ازیاغیگری بردارند٬ چشمم ازکارآنها آب نمی خورد. بزودی اردویی بزرگ با توپخانه به مشهدخواهدرفت.
- فعلا نمی توانم حرکت کنم٬کارهایی داریم که بایدانجام دهیم!
- چه کارهایی؟
افسانه بجای پاسخ خنده ای مرموز تحویل ملکه داد که اورا به فکرفروبرد٬ پرسید: راستی اگر مراکشته بودندتو هم شاه را میکشت؟
- میخواهم سوالی کنم مادرجان٬ مرابیشتردوست داری یا شاه را؟!
- هردورا
- نشد! کدامیک را بیشتر؟
- تورا ! نه ٬ هردورا به یک اندازه. مقصودت چیست؟
- اگرشاه رابیشتردوست داری که امریست علیحده ولی اگر مرا بیشتر دوست داری باید کمک کنی که سلطنت به سالار و پسرش٬ یعنی شوهرمن برسد!
ملکه لب گزید وخاموش ماند.
افسانه خندید و گفت : شوخی کردم! نمی خواستم ناراحتتان کنم. درهرحال کارها باخداست٬ اگرخدابخواهد سلطنت به امیراصلان خواهدرسید ودرهرحال شما ملکه بزرگ ایران خواهیدبود!
مهدعلیا بعنوان چشم روشنی گردنبندی مروارید به
افسانه داد وانگشتری الماسی هم برای شوهرش ومادر ودختر با اشک وآه ازهم جداشدند...
ملکه درتمام مسیر بازگشت خودرا درمیان آتش میدید؛ آیا به شاه خبردهد؟! اگر دخترش رادستگیرکنند؟! هیچ راهی به نظرش نمیرسید که هم پسر وهم دختر خودرا ازبلا حفظ کند...
ادامه دارد...
9⃣5⃣@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃