▪️امام، علی اصغر را در آغوش«حبیبِ مظاهر» گذاشت و آرام کلامش را ادامه داد: «خوش آمدی حبیب! زودتر از این منتظرت بودیم. آیا مسلم عَوسَجِه نیز با تو آمده است؟» حبیب،گونه های نوزاد را بوسید و گفت: «بله آقا!... دلمان برای شما شور می زند. تا از کوفه حرکت کردیم، کمی دیر شد». این را که گفت، صورت به صورت علی اصغر گذاشت. نوزاد، انگشت اشاره حبیب را در مشت گرفت و لبخند زد. امام نفس عمیقی کشید و گفت: حبیب!... دوستش دارم، شیرین است. لبخندش خستگی ام را میگیرد...
📚 گوشه ششم عاشقی؛ مجموعه داستانهای عاشورایی نویسنده: سید محمد سادات اخوی طراح گرافیک: احسان جعفر پیشه