#خاطره خاطره ی علی
با اینکه شهریور به نیمه نرسیده بود ولی در آن عصر جمعه هوا به خنکی می زد . باد ملایمی در کوچه ی خاکی می وزید و گرد و خاک را به چشمها می ریخت . تیله های شیشه ای سه پر و شش پر در میان خاک غلت می زدند و به چاله ی کوچکی که در وسط کوچه کنده بودیم می افتادند . مردها دور هم جمع بودند و با هم گپ می زدند . شاید در پی انجام کاری و شاید هم از روی عادت و در پرسه های بی هدف روزانه گذر علی به کوچه ی ما افتاده بود و مردها سر شوخی را با او باز کرده و صدای خنده به گوش می رسید . داش مصطفی که بالهای یک مرغ ماشینی سفید و درشت را در دست داشت ابتدا مقداری آب به او خوراند و سپس در لب جوی میان کوچه پا بر بالهای حیوان گذاشت و تیغه ی تیز و بلند چاقوی دسته مشکی اش را بر گلوی حیوان مالید . هیجان زده بودم ، مرغ سفید در حالی که سرش با پوست به بدنش آویزان بود در خاک و خون پر و بال می زد ، تیله ی جگری رنگ مجید در برخورد با تیله ی من خرد شد و علی در حالی که دهانش کف کرده و سیاهی چشمانش مشخص نبود کمی آنسوتر در کف کوچه در میان خاک کوچه دست و پا می زد و به شدت می لرزید . داش مصطفی با تیغه ی چاقوی دسته مشکی اش سریع دور تا دور علی روی خاکها خیط کشید و با این کار شاید مانع ورود اجنه و شیاطین به جسم و جان علی می شد ، قباد شانه های علی را مشت و مال می داد و مواظب بود سرش ضربه نخورد . او مقداری از آبقندی را که مادرم آورده بود به علی خوراند و دستی بر سر و روی علی کشید . لحظه ای بعد تکیه ی علی بر دیوار کاهگلی بود و خنکای کاهگل گویا آتش درونش را تسلی می داد . خرده های تیله ی جگری در دستان عرق کرده ی مجید و صداها در هم و بر هم بود . در این بین صدای معصومه خانم به گوشم رسید که می گفت : این دومین بار است که این بنده خدا در کوچه ی ما غش می کند . آن روزها شاید پدر و مادرها ی ما خیلی از بیماری صرع و سدیم سطح خون سر در نمی آوردند ولی سطح محبتشان غوغا می کرد و سطح بالای محبت و مهربانی بی دریغشان جبرانی بود بر تمام کاستی ها و کمبودهایشان . علی در حالی که سر و وضعش مرتب و گرد و غبار از سر و رویش پاک شده بود و در حالی که مقداری پول را در مشتش می فشرد در پیچ کوچه از نظرها پنهان شد ، لاشه ی مرغ سفید سرد و ساکت در میان جوی افتاده و باد پرهایش را به بازی گرفته بود ، تیله ها ی شیشه ای رنگا رنگ برای رسیدن و افتادن در چاله بی قرار بودند ، خط چاقوی داش مصطفی در اثر وزش باد و جست و خیز بچه ها تقریباً محو شده بود و من به لرزش علی ، به سفیدی و سیاهی چشمانش ، به طعم گوشت مرغ سفید در لای پلو ، به اشکهای قباد وقتی که سر و شانه ی علی را نوازش می کرد و به مهربانی فکر می کردم ......
📝 #محمد_علمدار اسفند ۹۷
بر گرفته از خاطرات دور و دیر
@ArakiBass