خدا از کسانی که نگذارند این مردم با هدف حیاتشان آشنا شوند و نفسی برای آشنایی با حیاتشان بکشند، انتقام خواهد گرفت. خدا با آن انسان هایی که وسایل تخدیر و وسایل ناآگاهی انسان ها را آماده کنند تا نفهمند که این حیات چه بوده، چه خواهد کرد؟
چون از مذهب سوء استفاده میشود پس باید در اصل آن و ضرورت استفاده از آن شک کرد؟ همین بشر است که در امتداد تاریخ، صدها حقیقت را مشوّش و مسخ نموده ؛ #عدالت را مطابق شهوات خود تفسیر کرده است، #آزادی را به عنوان سلاحی برای از بین بردن ناتوانان بکار برده است، #حق را ناحق و #ناحق را حق جلوه داده است. حال باید گفت: آیا از لاابالیگری افراد بشر میتوان گفت من در ضرورت عدالت شک دارم؟ من دربارهی آزادی دلیلی ندارم؟ و حق و ناحق برای من موهوم است؟!
📚 کتاب "توضیح و بررسی مصاحبه راسل-وایت / #علامه_جعفری؛ ص۱۴۶ "
نظر دقيق درباره علل زوال و سقوط تمدنها، اين حقيقت را براى ما روشن ساخته است كه علت اساسى در ميان همه عللِ زوال و سقوط، از همين اصلِ منفىِ «من هستم، پس تو نيستى»، يا «هستىِ تو مشروط بر اين است كه من آن را بخواهم»، ناشى شده است. و براى ظلم هيچ معنايى جز اين وجود ندارد كه: «هستى و خواسته هاى تو موقعى رسميت پيدا كند كه من مى خواهم!" ترجمه و تفسير نهج البلاغه، محمدتقي جعفري، ج 5، ص 166
سقوط تمدن و ويرانى يك اجتماع از موقعى آغاز ميشود كه بيمارىِ اختيارىِ ظلم، شروع به گستردن ريشه هاى خود كند؛ خواسته هاى حياتى مردم مورد بي اعتنايى قرار گيرد؛ استثمار و بهره كشى كه انسانها را از «كَس» به «چيز» پايين مي آورد، شيوع پيدا كند؛ هيچ روزى به وجود نيايد كه فردايى قابل محاسبه در دنبال خود داشته باشد؛ رنگِ حياتىِ حق و باطل مات شود و واقعيتى مشخص به نام حق، و ضد واقعيتى معين به نام باطل وجود نداشته باشد؛ هدفها و وسيله ها به هم خورده، ارزشها پيرو اراده هاى معدودى از انسانها قرار گيرد؛ قوانين سازنده نه تنها از فعاليت خنثى شوند، بلكه آلت دست اقويا قرار داشته باشد.
معمولا گمان می کنند اگر نان و لباس و مسکن آدمی براه افتاد ، او به ایده آل حیات دست یافته و از بینوایی و بیچارگی و بدبختی نجات یافته است ، خواه فرهنگ و حقوق و حیات دینی و شئون اجتماعی او سالم باشد و خواه بیمار درک نابجا بودن این تفسیر و زیان های جبران ناپذیری که ببار آورده است ، نیازی به استدلال های طولانی و فلسفه گویی های حرفه ای ندارد ، بلکه کافی است که سری به بیمارستان های روانی فراوان جوامع امروزی بزنید و بیخوابی های دردآگین بیماران را تماشا کنید . خیابان ها و کوچه ها و همه گونه اماکن عمومی را سیر کنید و داخل خانه ها شوید و از کارگاه ها دیدن کنید و خلاصه همه جا را بگردید ، خواهید دید : نگاه های غیر عادی چشمان و تکلّم های بریده و خنده های صوری شبیه به انعکاس جبری آینه ای ناآگاهانه ، و همچنین انواعی از خود بیگانگی ها ، مردم را چنان در بیچارگی و بینوائی فرو برده است که گوئی همه آنان در حال چشیدن و تحمل کیفری نابخشودنی بسر می برند
یکى از نارسایىهاى عقول قدرتمندان این است که منطقى براى خود مىسازند که رویدادهاى غیر قابل پیشبینى را به هیچ وجه به حساب نمىآورند. اینان پس از فرود آمدن رویدادهاى محاسبهنشده یا غیر قابل پیشبینى بر موجودیتشان، اگر فرصتى پیدا کنند، فقط به اشک سوزان قناعت مىکنند و یا در لابهلاى پردههاى ضخیم از تاریکىها فرو مىروند. بروید صفحات تاریخ بشرى را ورق بزنید. در این صفحات تاریخ، ناپلئونهایى نقش بر زمین شدهاند که قربانى قطعه ابرى سیاه در فضاى دره واترلو شدهاند. «کاندول»هایى را خواهید دید که به جهت علاقه به اینکه همه مردم باید اعتراف کنند که زن او زیباترین زنهاست، زمامدارى را از دست مىدهد و زیر ضربات گیگز، آجودان حرمسرایش، متلاشى مىشود.
اينكه از خدا مسئلت مىكنيم بشريت را با همۀ ارزشها و فرهنگهايش از دست قدرتمندان خودخواه و خودكامه نجات دهد، يک طرز تفكر اخلاقى محض و متافيزيكى نيست. به داستان زير دقت كنيد: بنده اين داستان را به جهت اهميت فوقالعادهاى كه دارد - به نقل از كتاب زندگینامۀ اينشتين، نوشتۀ فيليپ فرانک، ترجمۀ حسن صفارى، ص ۵۴۱ و ۵۴۲ - در بعضى از تأليفاتم مانند «حقوق جهانى بشر از ديدگاه اسلام و غرب» آوردهام: «در سال ۱۹۴۹، اينشتين دربارۀ ملاقات خود با يكى از سران آمريكايى چنين نوشت: اخيراً با يكى از شخصيتهاى باهوش آمريكايى كه در ظاهر، مردى صاحب حسن نيت بود، مذاكره مىكردم. به او تذكر دادم كه خطر جنگ جديدى بشريت را تهديد مىكند و اگر چنين جنگى درگيرد، احتمالاً نوع بشر منهدم خواهد شد و فقط تشكيلاتى كه مافوق ملتها باشد، مىتواند از چنين خطرى جلوگيرى كند. اما با نهايت تعجب مشاهده كردم كه مخاطب من چنين جواب داد: به چه دليل شما تا اين اندازه مخالف با انهدام نوع بشر هستيد؟» اینشتین در ادامه میگوید: «چنين جواب تند و صريحى، از رنج درونى و بدبختى آشكارى حكايت مىكند كه مولود جهان امروز است. اين جواب به نظر من، جواب كسى است كه كوشش بسيار كرده است تا تعادلى در وجود خويش ايجاد كند، ولى توفيق نيافته است و حتى اميد توفيق را هم از دست داده است. اين جواب، بيان انزوايى دردناک است كه همۀ افراد بشر از آن رنج مىبرند»
جعفرى، محمدتقى. مجموعه آثار ۹ـ فلسفۀ فرهنگ و هنر. ص ۱۹۰
یکى از نارسایىهاى عقول قدرتمندان این است که منطقى براى خود مىسازند که رویدادهاى غیر قابل پیشبینى را به هیچ وجه به حساب نمىآورند. اینان پس از فرود آمدن رویدادهاى محاسبهنشده یا غیر قابل پیشبینى بر موجودیتشان، اگر فرصتى پیدا کنند، فقط به اشک سوزان قناعت مىکنند و یا در لابهلاى پردههاى ضخیم از تاریکىها فرو مىروند. بروید صفحات تاریخ بشرى را ورق بزنید. در این صفحات تاریخ، ناپلئونهایى نقش بر زمین شدهاند که قربانى قطعه ابرى سیاه در فضاى دره واترلو شدهاند. «کاندول»هایى را خواهید دید که به جهت علاقه به اینکه همه مردم باید اعتراف کنند که زن او زیباترین زنهاست، زمامدارى را از دست مىدهد و زیر ضربات گیگز، آجودان حرمسرایش، متلاشى مىشود.
هر امیر و فرمانروایی در ذهن خود این تخیل را که «من باید بدون قید و شرط اطاعت شوم» خطور بدهد و آن را جدی تلقی کند، همه ارزش و عظمت روحی و قلبی خود را در مقابل ترس و لرزه مردم در برابر خود از دست داده است! چه بیماری خطرناک و مهلک است اینکه من امیرم و بدون قید و شرط باید اطاعت شوم! با اینکه سرتاسر تاریخ سقوط چنین ادعاکننده (دیر یا زود) به ثبوت رسیده است، باز معلوم نیست چه طلسم و جادویی در چند صندلی و میز ریاست نهفته است که هر کس که در روی آن صندلی و پشت آن میز قرار گرفت، نخست خود را فراموش میکند سپس خدا را از یاد میبرد و در مرحله سوم، همه انسانها را سنگریزههایی حساب میکند که فقط برای دلخوش کردن آقای صندلینشین خلق شدهاند!
آنچه که موجب دشمنی و کینه توزی و عداوت میان بشر است مستند به عواملی است که ما نمونه ای از آنها را در اینجا متذکر می شویم :
۱- خود خواهی افراطی که انسان را از برادرانش جدا می کند و آن دو را مانند دو دشمن خونخوار رویاروی هم قرار می دهد ، این صفت پلید معلول دوری از خدا است که اساسی ترین عامل وحدت انسانها است .
۲- #نژاد_پرستی است که می تواند آتش خصومت را میان گروه های بشر شعله ور بسازد .
۳- قدرت پرستی و سلطه جویی بر دیگر انسانها که ناشی از هدف دیدن خویشتن و وسیله دیدن دیگران می باشد .
۴- جهل به ارزش های عالی انسانی .
۵- جهل به حقیقت دین و هدفها و علل آن ،
بنابر این ، جنگهایی که دود از دودمان بشر در می آورد ، امور مزبور بوده است که برای توجیه خویشتن ، به دفاع از دین و حق و عدالت تمسک می کند . او با این حرکت نابخردانه خود به بهانه دین و حق و عدالت، همین حقایق را نابود می سازد؛ و با توجه به این حقیقت است که ما می توانیم به خطای بعضی از مورخینِ جنگهای صلیبی آگاه شویم که گمان کرده اند یگانه علت جنگهای صلیبی انگیزه های دینی بوده است . حقیقت این است که زعماء و فرماندهان آن جنگها توانسته بودند دین را بهانه نموده و یکی از فجیع ترین آدمکشی ها را که سه یا چهار قرن طول کشیده و خون بیگناهان را به زمین ریخته و موجب ناگواری ها و مصیبت ها گشته است براه بیندازند.
✍ تاکنون علت این مسئله روشن نشده است که چرا صاحبنظران و روشنفکران جوامع انسانى دربارۀ توبیخ و ممنوعیت بردگى، سخنها گفته و داد و فریادها به راه انداختهاند، ولى دربارۀ عشاق ریاست که شایستۀ دلسوزى بیشترى هستند، سخنى قاطعانه نگفته و ممنوعیت آن را اعلان ننمودهاند؟! 🔰 به راستى آیا عشق به ریاست میتواند با عشق به شخصیت سازگار باشد؟ یعنى آیا میتوان هم به منِ انسانى عشق ورزید و هم عاشق ریاست بود؟ اگر این مطلب را بپذیریم که انسان ریاستپرست، اسیر یکى از مختصات خود طبیعى است که مفهومى جز «من از همه برترم» ندارد، تصدیق خواهیم کرد که این گروه به دلسوزى بیشتر از بردگان استحقاق دارند. این حقیقت شبیه به آن است که یکى از انسانشناسان دوران جدید گفته است که: «اگر مقدار کمی از آن اشکهایی که برای شکمهای گرسنه و بدنهای برهنه ریخته شده است، دربارۀ ارواح گرسنۀ معرفت و فضایل انسانی و برهنه از لباس شرافت و کرامت، بر رخسار بشر سرازیر میشد، نه روحی گرسنه و برهنه بر روی زمین میماند و نه شکمی گرسنه و بدنی برهنه.» ✅ این تشبیهات و مباحث، همه و همه مربوط به ریاست معمولى است که یکى از مختصات «خود طبیعى» میباشد، نه مدیریت انسانها به عنوان شخصى امین که امتیاز مدیریت را امانتى تلقى کرده به حکم «من انسانى» خود را موظف به اداى آن امانت الهى میبیند. نخستین سرمایهای را که ریاستپرستان معمولى از دست میدهند، قدرت رویاروی قرار گرفتن با خویشتن میباشد. و آخرین نقدینهای که از دست این بردگان خندان به در میرود، کیمیاى وجود آنان است که میتوانستند مِس وجود خود را به قول گذشتگان مبدل به طلا نمایند.
📖 استاد #علامه_جعفري ترجمه و تفسیر نهجالبلاغه، ج ۳، ص ۱۱۳ و ۱۱۴، چاپ قدیم «۲۷ جلدی»
عظمتِ شخصیتِ یک اندیشمند در آن است که بیاموزد؛ علم و فلسفه را فرا گیرد و به آن قناعت نورزد که مطالبی را به طور نسبی میداند، و به آن دلخوش نکند که شُهرتی بیاساس و بیپایه، نام او را در کتابها و مجلّات به رخ مردمِ بیخبر از علم و فلسفه و عرفان بکشد. بکوشیم برای زندگی بشری، هدفی نشان دهیم و همگی مَساعی خود را در راه اثبات ایدهآل به زندگی بشری به کار بیندازیم.
#روشنفکر عبارت است از انسانى آگاه و متعهد که آگاه ساختن دیگر انسانها و رها ساختن آنان را از رکود و برگشت به قهقرا، ضرورتى چونان ضرورت تنفس از هوا براى ادامۀ حیات خویشتن، تلقى میکند. درود جانهاى آدمیان و درود خدا و فرشتگان و همۀ هستى بر این روشنفکران باد که قافلهسالاران کاروان انسانیت هستند. اینان به مرحلهاى رسیدهاند که اگر آدمیان را در حال رکود ببینند، هستى خود را راکد احساس میکنند. تلخى فقر و نیازمندىها و بردگى مردم را ناگوارتر از تلخى زهر مُهلک در کام خود مییابند. در آن حال که دیگر انسانهاى ناآگاه، در عیش و نوشهاى مستانه غوطهورند و نمیدانند از کجا حرکت کرده به کجا میروند، روشنفکران در شببیدارىهاى جانکاه، در عوامل حرکت آنان و روشن ساختن خطاها و کجروىهاى تباهکنندۀ آن حرکت میاندیشند. اگر از یک افق والاترى به کار روشنفکران بنگریم، خواهیم دید آنان آن روشنگرانى هستند که میسوزند و فروغ خود را بر فضاى درون انسانهاى جامعۀ خود میاندازند، باشد که عقل و وجدانِ درخوابرفتۀ آنان را بیدار کنند.
📖 استاد #علامه_جعفری ترجمه و تفسیر نهجالبلاغه، ج ۳، ص ۷۹، چاپ قدیم «۲۷ جلدی»
هر امیر و فرمانروایی در ذهن خود این تخیل را که «من باید بدون قید و شرط اطاعت شوم» خطور بدهد و آن را جدی تلقی کند، همه ارزش و عظمت روحی و قلبی خود را در مقابل ترس و لرزه مردم در برابر خود از دست داده است! چه بیماری خطرناک و مهلک است اینکه من امیرم و بدون قید و شرط باید اطاعت شوم! با اینکه سرتاسر تاریخ سقوط چنین ادعاکننده (دیر یا زود) به ثبوت رسیده است، باز معلوم نیست چه طلسم و جادویی در چند صندلی و میز ریاست نهفته است که هر کس که در روی آن صندلی و پشت آن میز قرار گرفت، نخست خود را فراموش میکند سپس خدا را از یاد میبرد و در مرحله سوم، همه انسانها را سنگریزههایی حساب میکند که فقط برای دلخوش کردن آقای صندلینشین خلق شدهاند!
همۀ ما این حقیقت را میدانیم که اگر کسی به مرتبۀ ذات خویشتن نرسیده و مبتلا به بیماری «بیگانگی از خویشتن» باشد، محال است دربارۀ انسانهای دیگر شناخت واقعی داشته باشد، زیرا مسلم است که ما در شناخت ظاهری انسان، تنها میتوانیم با یک بُعد مادی او که محسوس است، ارتباط برقرار کنیم، و تنها با یکی از دو راه زیر است که ما با آنچه در درون نوع انسانی میگذرد، میتوانیم تماس شناختی داشته باشیم: ۱- نمودها و آثار محسوسی است که آنها را به وسیلۀ حواس یا دستگاههای آزمایشی درک میکنیم، مانند حرکات مخصوص اعضای طبیعی و جریان خون و چشمها و غیر آن، که در انسانها پدیدار میشوند. ۲- درک و دریافتهایی است که ما دربارۀ فعالیتها و تأثیرات و هرگونه واقعیات درونی خود داریم. از همین راه است که حتی میتوانیم با زوایای بسیار دقیق روان آدمی ارتباط شناختی برقرار کنیم. یعنی ما با توجه به آنچه در درون ما وجود دارد و یا به وسیلۀ علل و عوامل برونی و درونی که درون ما به وجود میآیند، از درون دیگران واقعیاتی را به دست میآوریم. مثلاً، ما لذايذی را که از عوامل مقتضی آنها در خود درک میکنیم، همان لذایذ را هنگام به وجود آمدن عوامل مقتضی آنها، در دیگر انسانها نیز درک میکنیم و میفهمیم که آنان در آن موقع در چه حال روانی هستند. این هم یک حقیقت بدیهی است که درک و دریافت ما دربارۀ فعالیتها و تأثرات و هرگونه واقعیات درونی دیگر انسانها، به وسیلۀ شناخت آنها با آنچه در درون خود درمییابیم، کاملتر و مستقیمتر از راه حرکات و نمودهای عضوی فیزیکی است. حتی باید گفت: اگر ما آن واقعیات درونی را که موجب بروز نمودهای عضوی فیزیکی میشوند، در درون خود دریافت نکرده باشیم، محال است از آن حرکات و نمودهای عضوی بفهمیم که در درون کسی که آن حرکات و نمودها در او ظاهر شده، چه میگذرد؟ با توجه به این اصل علمی است که میتوانیم علت اصلی محرومیت انسانها را از برخورداری از محبت حقیقی که آنان را واقعاً به یکدیگر پیوند دهد، درک کنیم. آن علت به طور مختصر این است که انسانها طی تاریخی که پشت سر گذاشتهاند، تاکنون نتوانستهاند طعم محبت بر خویشتن را به طور مستقیم و صحیح بچشند. متأسفانه بیشتر انسانها بر مبنای ضرورتهای قوانین حیات زندگی میکنند، تا با محبت حقیقی بر خویشتن. به عبارتی دیگر: این اصل بسیار محکم صیانت ذات است که حیات انسانها را اداره میکند و همۀ آنان را به ایجاد مقتضيات حیات و دفع مزاحم از سر راه حیات وادار میکند، نه محبت واقعی بر خودشان. بنا بر این، حال که انسانها نتوانستهاند طعم محبت بر خویشتن را بچشند، چگونه میتوانند بر دیگر انسانها مهر و محبت واقعی، نه ادعایی و نه بر مبنای سوداگری داشته باشند؟!
جعفری، محمدتقی، مجموعه آثار ۶- خلوت انس (تحلیل اندیشهها و شخصیت حافظ)، ص ۶۶۸ و ۶۶۹
یکى از نارسایىهاى عقول قدرتمندان این است که منطقى براى خود مىسازند که رویدادهاى غیر قابل پیشبینى را به هیچ وجه به حساب نمىآورند. اینان پس از فرود آمدن رویدادهاى محاسبهنشده یا غیر قابل پیشبینى بر موجودیتشان، اگر فرصتى پیدا کنند، فقط به اشک سوزان قناعت مىکنند و یا در لابهلاى پردههاى ضخیم از تاریکىها فرو مىروند. بروید صفحات تاریخ بشرى را ورق بزنید. در این صفحات تاریخ، ناپلئونهایى نقش بر زمین شدهاند که قربانى قطعه ابرى سیاه در فضاى دره واترلو شدهاند. «کاندول»هایى را خواهید دید که به جهت علاقه به اینکه همه مردم باید اعتراف کنند که زن او زیباترین زنهاست، زمامدارى را از دست مىدهد و زیر ضربات گیگز، آجودان حرمسرایش، متلاشى مىشود.
حقيقت اين است كه بشر با همه ادعاهاى ترقى و تكاملى كه دارد، هنوز نتوانسته است طعم امنيتِ زندگىِ اختيارى و منطق حقيقى #حيات_معقول را بچشد. اينكه امروزه در بعضى از كشورهاى دنيا مىبينيم همه مردم آنها در كمال آرامش و امنيت كامل به سر مىبرند، مستند به تحول و تكامل ذاتى آنان نيست، بلكه معلول برخى قوانينِ وضعشده و عوامل جبرى است كه با كمال مهارت، نمايش آزادى به آنها دادهاند. كيست اين حقيقت را نداند كه سرخىِ گونه برخى از كشورهاى فرو رفته در عيش و عشرت و سرخوشى، معلول زردىِ روىِ كشورهاى ضعيف و ناتوان است! اين قانون را فراموش نكنيد كه به قول ناصر خسرو:
ده تن از تو زردروى و بينوا خسبد همى
تا به گلگون مى، تو روى خويش را گلگون كنى.
میتوان گفت: امنيت حاكم در آن جوامع نيز معلول جريانات نفعپرستى و لذتگرايىِ (يُتيليتاريانيسم و هدونيسم) شديد است كه به صورت حلقههاى زنجيرىِ قوانين اجبارى، مانع از تعدى و آزار دادن به يكديگر است. اگر روزى فرا رسد كه آن قوانين و عوامل جبرى برداشته شود، خواهيد ديد كه مانند جنگ جهانى اول و دوم و بسیاری دیگر از جنگها، امنيت عاريتى آنان كه معلول قوانین و عوامل جبرى بود، چگونه نابود مىشود و به جاى تعاون و مساعدت به يكديگر و عمل به قانون همزيستى و اعلاميه جهانى حقوق بشر، گوشت و استخوان و پى و حتى خون يكديگر را با كمال بىخيالى مىخورند!