شهید احمد مَشلَب

#قسمت_بیست
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@Ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
К первому сообщению
شهید احمد مَشلَب
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_بیست_و_هفتم مرد بدون  توجه  به  آنها پيش  مي رود. مقابل  مسجد مي رسد  تابلوهايي در دو طرف  در مسجد، پهلوي  هم  چيده  شده اند. مرد مقابل  تابلويي  مي ايستد  دستانش  را كه  درون  جيب  پالتوي  باراني اش  قرار دارد، محكم  مي فشرد وبه  آن …
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_بیست_و_نه

نرو... به  خاطر من ! بخاطر ليلات ... به  خاطرحوراء!»
اصلان  دوباره  چشم  به  در مي دوزد اين بار مصمم  كوبه  را سه  بار مي كوبد
صداي  قدم هايي  شنيده  مي شود كه  نزديك  و نزديكتر مي شود.
قلبش  به  تپش مي افتد:
ـ كيه ؟... اومدم
نفس  در سينه اش  حبس  مي شود.
صدا به  دشواري  از حلقوم  گرفته اش  بيرون مي جهد:
ـ منم ... بابا اصلان !
در به  آرامي  باز مي شود. سيماي  رنجور ليلا در قابي  مثلثي  از چادر سياه نمايان  مي شود
چشم  در چشم  هم  مي دوزند. هر دو ميخكوب  بر جاي
 ياراي  نزديك  شدن  به هم  را ندارند
قطرات  باران  گويي  در اين  نمايش  احساس  از حركت  باز ايستاده اند
اشك  در چشم ها جمع  مي شود و قطرات  گرم  آن  با قطرات  سرد باران  بر گونه ها سرازير مي شود
دستها لرزان  به  سوي  هم  دراز مي شوند.
ناگهان  ليلا خود را درآغوش  پدر مي اندازد
***
وارد حياط  مي شود. حياطي  قديمي  با ديوارهاي  آجري .
 حوضي  مدوّر، با گلدان هاي  شمعداني  دور آن درخت  كهنسال  توت  وسط  حياط
 كريمانه  شاخ وبرگ  گسترانده  است
درخت  تاك  از گوشة  باغچه ، بر داربست  چوبي  در پيچيده و خود را به  لبة  ديوار رسانده
تاريكي  جاي  گرفته  زير اين  درختان ، چون  چشمي  در كمين  نشسته
او را تااتاق هاي  آن  سوي  حياط  دنبال  مي كند
 دلش  مي گيرد. رعد و برق  بر وحشت  اين  تاريكي  مي افزايد
وارد اتاق مي شود
 بر لب  تاقچه ، چراغ  گردسوز، سوسو مي زند و نور آن  بر روي  آينه  وشمعدان هاي  برنزي  مي رقصد
 و عكس  را در سايه روشن  خود فرو مي بر د
پيشاني بند سرخ  و موهاي  خرمايي  عكس  در ابهام  سايه روشن  آن  جلوه اي  ديگردارد
 چشم  از تاقچه  برمي گيرد و نگاه  نگرانش  بر پشتي هاي  دور تا دور اتاق مي لغزد.
ـ پدر خوشحالم  كردي  آمدي !
 ليلا اشك هايش  را پاك  مي كند، اصلان  به  دقت  ليلا را ورانداز مي كند
 پيراهن سياه ، گوي  سبقت  را از چشمان  به  گود نشسته اش  ربوده
 چشم ها ديگرنمي درخشند، حتي  يك  ستاره  در سياهي  آن...
#ادامہ_دارد...

#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_سی

غوغايي  در درون  اصلان  به  پا مي شود و غرش  آسمان  بر آن  دامن  مي زند
با خود واگويه  مي كند:
« ليلا! ليلا! كاش  نمي آمدم ! اينجا مثلاً خونة  دختر منه !
 دختر نازنين  حوراء!كاش  چشمام  كور مي شد و تو رو اين طور نمي ديدم »
 زانوانش  سست  مي شود. بر زمين  مي نشيند.
ليلا دست  بر شانة  پدر مي گذارد:
ـ پدر! مي دونم  چي  مي خواين  بگين ... همه  چيز رو تو چشماتون  خوندم
اصلان  با ناراحتي  مي گويد:
- برقها خيلي  وقته  رفته ؟تنهايي ؟
 ليلا سر پايين  مي اندازد و مي گويد:
- بله  پدر، حاج  خانم ، پيش  پاي  شما رفت  مسجد
اصلان  دور تا دور خانه  را از نظر مي گذراند. سر از تأسف  تكان  مي دهد:
- اين جا... اين جا همون  قصريه  كه  حسين  مي خواست  تو رو بياره !
 ليلا نفس  عميق  به  درون  كشيده  و با طمأنينه  مي گويد:- حسين  قول  هيچ  قصري  رو نداده  بود...
#ادامہ_دارد...

نویسنده :مرضیه شهلایی

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_بیست_و_پنجم * پاييز سال  1362 هجري  شمسي خورشيد آرام  آرام  در پس  افق  فرو مي نشيند  اتاق  به  تدريج  در تاريكي  فرومي رود  مرد نشسته  بر مبل ، چون  شبحي  است  كه  موهاي  سفيد شقيقه ها، حركت آونگ  مانند سرش  را كه  به  روي  آلبوم …
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_بیست_و_هفتم

مرد بدون  توجه  به  آنها پيش  مي رود. مقابل  مسجد مي رسد
 تابلوهايي در دو طرف  در مسجد، پهلوي  هم  چيده  شده اند.
مرد مقابل  تابلويي  مي ايستد
 دستانش  را كه  درون  جيب  پالتوي  باراني اش  قرار دارد، محكم  مي فشرد
وبه  آن  چشمان  آبي  خيره  مي شود:
- هنوز هم  با همان  گستاخي  به  من  نگاه  مي كني
 صداي  حسين  در گوشش  مي پيچد:
- آقاي  اصلاني ! من  ليلا رو فقط  به  خاطر خودش  مي خوام
 نه  چشم  طمع  به ثروت  شما دارم  و نه  اجازه  مي دم  ليلا يك  سر سوزن  به  خانة  من  بياره
- پاتو از زندگي  دخترم  بكش  بيرون ... ليلا رو فراموش  كن !
چشم  از تابلو برمي گيرد و به  زمين  گل آلود نگاه  مي كند
  دوباره  از كنج چشم ها به  تابلو خيره  مي شود:
- آقاي  اصلاني ! گستاخيه ، ولي  مي خوام  بگم ... ليلا تو قلب  من  جا داره
ماهمديگه  رو خوب  شناختيم ، عشق  ما از روي  هوي  و هوس  نيست
ما مي تونيم  باهم  خوشبخت  باشيم ... خوشبخت ... خوشبخت
 اصلان  طاقت  نمي آورد
 لبة  كلاهش  را روي  گوش ها پايين  مي كشد و با عجله از مقابل  تابلو دور مي شود.
#ادامہ_دارد...

#رمان_لیلا 🌷🍃🍂

#قسمت_بیست_و_هشتم

سر كوچه اي  مي رسد.
كوچه اي  كه  بارها و بارها از مقابل  آن  مي گذشت
مي دانست  كه  درون  آن  خانه اي  است  كه  جگرگوشه اش  را در خود جاي  داده است
 چقدر دلش  مي خواست  او را ببيند، چقدر دلش  براي  او تنگ  شده  بود
 لحظاتي  بر سر كوچه  مي ايستاد و با ولع  نفسي  به  درون  مي كشيد تا مگر بوي او را استشمام  كند
بارها مي خواست  غرورش  را زير پا بگذارد تنها براي  ديداري از او كه  بندبند وجودش  هنوز در گرو او بود
در گرو نگاه  او، نگاه  حوراء
داخل  كوچه  مي شود و در انتهاي  آن  مقابل  دري  مي ايستد
 دري  كوچك  وقديمي  كه  جاي جاي  آن  رنگها ريخته  و زنگ  زده  است
  با كوبه اي  برنجي  به  شكل پنجة  شير.
براي  لحظه اي  دلش  مي گيرد و غربت  به  درونش  مي خزد
 دست  به  طرف  كوبه بالا مي آورد، نرسيده  به  آن ، دستش  لرزان  در هوا مي ماند
گويي  وزنه اي  سنگين ،دستش  را به  پايين  مي كشيد
 روي  برمي گرداند. از آمدن  پشيمان  مي شود
مي خواهد برگردد كه  سيماي  ليلا جلوي  ديدگانش  ظاهر مي شود با همان چشمهاي  سياه :
«خدايا!اين  چاه  ويل  است  يا نگاه ! حوراست  يا ليلا!»
غوغاي  درونش  را مي شنود:«پدر!
#ادامہ_دارد...

نویسنده :مرضیه شهلایی

@AhmadMashlab1095