شهید احمد مَشلَب

#رمان_دلارام_من
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@AhmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
К первому сообщению
شهید احمد مَشلَب
#رمان_دلارام_من #قسمت_نود_شش هنوز حرفی نمیتوانم بزنم. ادامه میدهد: میدونم لازم نیست برای تو توضیح بدم بااینکه خیلی بهت وابسته ام ولی باید گاهی از چیزای خوبمون بگذریم؛ اینو تو بهتر ازمن میفهمی؛ بعدم، تو که ایمان داری شهادت مرگ نیست؛ چیزی نیست که بخاطرش ناراحت…
#رمان_دلارام_من

#قسمت_نود_هفت
انگار تمام هجده سال دلتنگی ام را بخواهم یکجا تخلیه کنم؛ حامد متحیر و خجالت زده، سرم
را نوازش میکند و میگوید: زشته آبجی! بسه! مردم بد نگاه میکنن؛ عه عه... علی ام اومد... زشته.
تا اسم علی می آید، سریع خودم را جمع میکنم و روبروی حامد می ایستم. حامدنگاهم میکند، با محبتی برادرانه که باعث میشود از ترس از دست دادنش بیشتر آشوب شوم؛ حرفی نمیزنیم، اجازه میدهم چشمان به خون نشسته ام سخن بگوید و
نگاه مهربان او پاسخ دهد.علی چند قدمی ما ایستاده و پشتش به ماست؛ در دل حرص می خورم که در این بین الطلوعین زیبای حرم که میخواهم با حامد تنها باشم، وبال گردنمان شده.
برمیگردد و به طرف حامد می آید؛ انگار اصلا مرا نمیبیند؛ من هم همینطور؛ دوچفیه زرد لبنانی میدهد به حامد، حامد یکی را به من میدهد. تازه متوجه میشوم دور گردن علی هم یکی از همان هاست. حامد توضیح میدهد:
- یه هیئت از بچههای حزب الله تو صحن قدس سینه زنی و دعا داشتن، رفتیم پیششون؛ باهم دوست شدیم، اونام چندتا چفیه بهمون دادن که یکی ام برای توگرفتم، متبرکه به ضریح سیده زینب(علیها السلام)، ما بردیم به ضریح آقا هم
متبرکش کردیم.
چفیه را روی صورتم میگذارم، بوی حرم میدهد، بوی بانوی دمشق را؛ انگار چنگ درضریح خود خانم انداخته ام؛ راستی زینبیه خلوت تر از اینجاست؛ مثل مشهد شلوغ نیست؛ میتوان به راحتی سرت را به ضریح تکیه بدهی و در خم گیسویش امید دراز ببندی.
حامد چفیه را دور گردن می اندازد: شمام هم بنداز که گمت نکنم!
لبخند کوچکی میزنم و چفیه را از زیر چادر میبندم؛ مینشینیم روی فرش های صحن؛ علی هم که توسط حامد کاملا توجیه شده، با فاصله از ما مینشیند و کتاب کوچکی را جلوی صورتش باز میکند؛ به گمانم قرآن یا مفاتیح باشد.
چشمان حامد به گنبد دوخته شده و زمزمه میکند، دوست دارم برایم قرآن بخواند؛بی آنکه به زبان بیاورم خواسته ام را میفهمد و قرآن جیبی اش را درمی آورد. طوری میخواند که فقط خودمان بشنویم؛ چشم از پنجره فولاد برمیدارم و به حامد نگاه میکنم. در دل میگویم: بعد عمری که اومدی جای مامان و بابا رو پر کردی، تا اومد
دلم خوش بشه اگه کسی رو ندارم داداش دارم، میخوای بری؟
چشمانش غرق در اشک و آسمان است و دورتا دور صحن را میپیماید؛ از سقاخانه
تا پنجره فولاد، پنجره فولاد تا گنبد؛ میخواهم آخرین روزهای بودنم در کنار حامد را،لحظه لحظه در وجودم بریزم و بنوشم. یعنی میداند چقدر وابسته اش شده ام؟ اوبرای من فقط برادر نیست، پدر است و مادر.
کاش میشد بفهمم در دلش چه میگذرد؛ حتما سفارش مرا به آقا میکند؛ من هم سفارش خودم را.
قربانی کردن اسماعیل، جگر میخواهد که فقط ابراهیم(علیه السلام)دارد وفرزندانش؛ و مگر شاه خراسان از نسل ابراهیم نیست؟ تنها اوست که میتواند استوارم کند برای عزیمت به قربانگاه.
نزدیک طلوع است؛ حامد زیرلب میخواند: نشون به این نشونه... صدای نقاره خونه... منو به تو میرسونه...
آه میکشم: ببین دلم خونه...
صدای نقاره همه را میخکوب میکند؛ بعضی فیلم میگیرند و بعضی فقط اشک می ریزند؛ چندروز پیش بود که از یکی از خادمان پرسیدم معنای صدای نقاره چیست و گفت زمزمه یا امام غریب و یا رضاست. اما من میدانم؛ خیل ملائکند،رضا یا رضا کنند.
نقاره خانه که آرام میگیرد، اشک هایمان را پاک میکنیم. حامد می ایستد: بریم صحن رضوی، ندبه الان شروع میشه.دستم را دراز میکنم که بگیردش؛ میخواهم خوب حضورش را لمس کنم، میخواهم یاد بگیرم قدر لحظه ها را بدانم؛ دستم را میگیرد و کمک میدهد بلند شوم؛ همزمان
طبق عادتش میگوید: "علی علی(علیه السلام)!" این اصطلاحش را دوست دارم که بجای یا علی(علیه السلام)بکار میبرد.
ورق برای علی برگشته، دوباره برد با من است و او پشت سرمان می آید. احساس پیروزی میکنم؛ گرچه با دیدن دست قلم شده اش خجالت میکشم.
هوای حرم مخصوصا صحن رضوی، بی نهایت دلچسب است؛ اگر کسی صبح جمعه
آنجا باشد، دلش فقط مهدی فاطمه(روحی فداه)را میخواهد.
حامد پیشنهاد میدهد روی زمین بنشینیم، بدون زیرانداز؛ چفیه را روی سرم می اندازم تا بوی بانوی دمشق را بگیرم؛ دعا شروع میشود و وقتی میرسیم به فراز"این ابناء الحسین(علیه السلام)"، ناخودآگاه چشمانم در صحن دنبال "والشمس"
میگردد...
جلوی یکی از مغازه ها می ایستد و بین انگشترها چشم می چرخاند؛ هم من و هم علی که حالا به ما رسیده، مبهوت نگاهش میکنیم؛ انگشتری با نگین مستطیلی سبز نشانم میدهد: اونو دوست داری حوراء؟ عقیق هنده! مثل مال خودم.
لب هایم را جمع میکنم، غیر منتظره است ولی انگشتر چشمم را میگیرد: قشنگه!

#ادامہ_ دارد...

به قلم فاطمہ شکیبا

🦋🕸..↷
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_دلارام_من #قسمت_نود_پنج از کفشداری 2 وارد رواق میشوم. همه چیز جدید است؛ اما آشنا. همه جا نور است و نور و نور، بوی گلاب می آید؛ صدای زمزمه و مناجات درهم پیچیده و به آسمان میرود، صدای یکنواخت و ملایم. #هوهوی_باد_نیست_که_پیچیده_در_رواق #خیل_مالئکند…
#رمان_دلارام_من

#قسمت_نود_شش
هنوز حرفی نمیتوانم بزنم. ادامه میدهد: میدونم لازم نیست برای تو توضیح بدم بااینکه خیلی بهت وابسته ام ولی باید گاهی از چیزای خوبمون بگذریم؛ اینو تو بهتر ازمن میفهمی؛ بعدم، تو که ایمان داری شهادت مرگ نیست؛ چیزی نیست که
بخاطرش ناراحت شد، پس چرا اینجوری میکنی؟
به چشم هایش نگاه میکنم: نمیدونم! دلم آشوبه! ولی عقب نکشیدم.
میخندد: بیا ناهار، همه نگرانت شدن، گفتن حوراء چش شد یهو؟ بعدم یکم بخواب که شب بریم حرم باهم.
چادرم را مرتب میکنم و از اتاق میروم بیرون؛ حامد که تاز ه وضو گرفته و صورتش راخشک میکند، میگوید: آماده ای بریم؟
سر تکان میدهم؛ عمه که تازه با پدرومادر علی از حرم برگشته و مشغول شام است،میگوید: مطمئن باشم شام خوردین؟
حامد دکمه های سر آستینش را میبندد و شانه را از جیبش در می آورد: بله، خیالتون راحت.
- کی برمیگردین؟
-ندبه رو میخونیم و میایم ان شالله.
- مواظب باشید.
- چشم.
اینجایی که اقامت داریم یک زائرسرای سازمانی است که از محل کار حاج مرتضی گرفته ایم، یک سوییت دوخوابه شش نفره؛ یک اتاق مال ماست و یک اتاق مال حاج مرتضی و خانواده اش، خیلی راحت نیستم اینجا؛ ولی بهتر از اتاق های کوچک هتل است.
همان وقت علی که آماده شده از اتاقشان بیرون می آید و میگوید: من رفتم حرم.
راضیه خانم با تعجب میگوید: تو دیگه کجا؟
می ایستد کنار حامد و خیلی بی تفاوت میگوید: حرم دیگه! با حامد ندبه رومیخونیم و میایم.
راضیه خانم چشم غره میرود که: آقاحامد با خواهرش میره.
علی جا میخورد، گویی درجریان نبوده؛ سرش را پایین می اندازد و میگوید: ببخشید،حواسم نبود، تنها میرم.
حامد معلوم است بین دوراهی مانده؛ میدانم نمیخواهد مانع رفتن من بشود، ازطرفی نمیتواند بگذارد شب تنها بروم؛ کمی این پا و آن پا میکند، بعد سر تکان میدهد که: بریم.
منکه ابدا حاضر به عقب نشینی نیستم، محکم چسبیده ام به حامد! علی بیچاره هم کاملا خاضع و تسلیم، چند قدم عقب تر پشت سرمان می آید و ساکت است؛ این وسط، طبق معمول حامد بین من و دوستانش مرا انتخاب کرده ولی شرمنده
علیست.
وقتی می رسیم به حرم تازه متوجه میشوم برد با علیست؛ چون میخواهیم وارد رواق شویم و از اینجا قسمت خواهران وبرادران جدا میشود؛ چاره ای جز تسلیم ندارم؛ قرارمیگذاریم صحن انقلاب و جدا میشویم، قرار است بعد از نماز صبح اینجا باشیم.
کتاب دعا را برمیدارم و گوشه ای مینشینم؛ چه باد خنکی میوزد در این مرداد گرم!
بغض دارد خفه ام میکند، اما با شروع دعای کمیل، میشکند و راه گلویم باز میشود.
بعد از دعا دلم هوای ضریح را میکند؛ کنار دیواری روبروی ضریح می ایستم وچشمانم را به پنجره های ضریح گره میزنم؛ همه حرف هایم بر چهره خیسم میچکد،دوست دارم امشب نایب الزیاره مدافعان حرم باشم، نایب الزیاره کسی که هم
میشناسم و هم نمیشناسمش؛ شهید حججی.
کاش پدر هم اینجا بود... راستی این چندمین بار است که به جای پدر، با نفس بریده سلام میدهم؟ چندمین بار است که به جای او غبار حرم را به نیت شفا تنفس میکنم؟ چقدر دلتنگ پدری بودم که ندیده ام؛ اما اینجا، دست خورشید که روی
سرت باشد، بهتر از تمام پدرهای عالم است.
بهجای مادر غرورم را میشکنم؛ دوست ندارم مثل او خودخواه باشم، شاید هم قضاوت من عجولانه است؛ مادر هم حق داشته با مردی سالم ز ندگی کند؛ شاید اگرمن به جای مادر بودم هم مثل او رفتار میکردم؛ صبر کردن سخت است؛ اما، اما
تکلیف من و حامد و سالها تنهایی پدر چیست؟ ما خانواده نمی خواستیم؟ پدر همدم نمی خواست؟ چه امتحان سختی بوده برای مادر! شاید هم پدر خودش خواسته مادر راحت باشد؛ هرچه هست، من دوست ندارم خودخواه باشم.آینده مبهمی که پیش روست آزارم میدهد؛ میدانم زندگی من از اول مثل دخترهای معمولی نبوده و نخواهد بود؛ راستش خودم هم دوست ندارم مثل همه یک زندگی عادی داشته باشم؛ سرم در لاک خودم باشد و بعد از مرگم در تاریخ گم شوم، اینکه
یادت نکنند یک چیز است و اینکه در تاریخ گم شوی چیز دیگر. اگر تاریخ را بسازی هرچند خودت نباشی، در جریده عالم ثبت میشوی؛ مثل پدر، حامد، شهید حججی و خورشید خراسان.
اینها حرف هاییست که با امام نجوا کردم و حالا گوشه ای از رواق، به عکس شهید حججی چشم دوخته ام؛ اختیار اشک هایم را ندارم، خودشان میدانند کی بایدبریزند؛ یک جمله از زیارت عاشورا را تکرار میکنم با دیدن آن کربلای مصور:
السلام علی الحسین، و علی اصحاب الحسین، الذین بذلو مهجهم دون الحسین...
بعد از نماز که درها را باز میکنند، کفش هایم را از کفشداری میگیرم و به محض ورود به صحن، حامد را میبینم؛ آنقدر فکر اینکه بعد از اعزام دوباره، دیگر نبینمش در ذهنم دور زده که ناخودآگاه میروم به طرفش و درآغوشش میگیرم

#ادامہ_ دارد...

به قلم فاطمہ شکیبا

🦋🕸..↷
@AhmadMashlab1995