شهید احمد مَشلَب

#ادامہ
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@AhmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
К первому сообщению
شهید احمد مَشلَب
#رمان_دلارام_من #قسمت_نود_چهار آب دهانش را فرو می دهد و آه میکشد؛ امیدوارم همچنان سقف را نگاه کند تا من فرصت داشته باشم اشک هایم را پاک کنم. چند قدم می روم و دوباره پشت سرم را می پایم؛ پدر با لبخند نگاهم میکند: برو... مگه دنبال دلارام نمیگردی؟ برو حوراء!…
#رمان_دلارام_من

#قسمت_نود_پنج
از کفشداری 2 وارد رواق میشوم. همه چیز جدید است؛ اما آشنا. همه جا نور است و نور و نور، بوی گلاب می آید؛ صدای زمزمه و مناجات درهم پیچیده و به آسمان میرود، صدای یکنواخت و ملایم.
#هوهوی_باد_نیست_که_پیچیده_در_رواق
#خیل_مالئکند_رضا_یا_رضا_کنند...
ضریح را که میبینم، تمام حرفهایی که آماده کرده بودم اشک میشود. زیرلب سلام
میدهم؛ جمله ای زیباتر از این به ذهنم نمیرسد: السلام علیک یا شمس الشموس وانیس النفوس.
#آمده_ام_شاه_پناهم_بده...
وقتی صدای زنگ می آید، راضیه خانم میگوید: فکر کنم علیه!
با این حرفش میروم به اتاق تا چادر سرم کنم. از صبح تا به حال، سعی کرده ام حال دگرگونم را عادی نشان بدهم؛ اصلا نمیفهمم اطرافم چه میگذرد، با خودم قرار گذاشته بودم در این پنج روز سراغ گوشی و فضای مجازی نروم ولی نشد؛ یعنی زهرا نگذاشت بس که زنگ زد و پیام داد که سروشت را چک کن! از صبح تاحالا که خبرشهادت محسن حججی را خواندهام، آشوبم و آن عکس معروف از جلوی چشمم دورنمیشود. آخرین عکس و شاید افسون کننده ترین عکس دنیا.
(بعید است عکس شهید حججی را ندیده باشید؛ برای همین لزومی نیست توصیفش کنم... همه با آنچه برما و آن روضه مصور گذشته آشناییم)
صبح با حامد از حرم برگشته بودیم، بعد هم حامد با علی و حاج مرتضی رفتند حرم؛شاید هم خرید؛ کاش حامد زودتر برسد، کاش یک کسی پیدا شود که بتوانم با اودرباره حس غریبم بعد از دیدن عکس شهید حججی حرف بزنم، در دل با امام سخن میگویم تا کمی سینه ام سبک شود. عمه هم که با راضیه خانم سرگرم است!
اصال انگار کسی حواسش به من نیست! البته من به تنهایی عادت دارم؛ تازه، بهتر ازاین است که بخواهند هربار روی زخمت نمک بپاشند. حداقل اینجا دوستم دارند.
صدای الله گفتن علی از بیرون می آید؛ میروم بیرون و زیرلب سالم میکنم؛ آنقدرآرام که بعید است صدایم را شنیده باشد! مشغول ظرف شستن میشوم، این بهترین راه برای پنهان کردن احساسم است.
علی نان و غذاهایی که خریده را به مادرش تحویل میدهد و در همان حال میگوید:
شنیدین چی شده مامان؟
و سعی میکند خودش را با جابه جا کردن و جادادن کیسه ها سرگرم کند. راضیه خانم
با تعجب میگوید: نه!
علی آه میکشد و با صدای خش داری میگوید: یکی از نیروهای سپاه قدس رو اسیر
کردن، امروزم شهیدش کردن!
عمه که انگار از هیچ جا خبر ندارد کنار راضیه خانم می ایستد و میپرسد: کیا؟
علی با نفرت و بغض میگوید: د... داعشیا دیگه...
دنیا دور سرم میچرخد؛ اعصابم به اندازه کافی خورد است. دو-سه قاشق و چنگالی که زیر شیر گرفته ام، از دستم می افتد و صدای نسبتا بلندی میدهد.
همه برمیگردند طرف من و درواقع صدای قاشق ها! منتظر سوالشان نمیمانم، چون میدانم اگر کلمه ای حرف بزنم بغضم میترکد. تقریبا میدوم به سمت اتاق و در رامیبندم؛ مینشینم روی تخت فنری هتل، چقدر از تخت های فنری متنفرم! برایم مهم نیست بقیه از رفتارم چه تحلیلی دارند؛ صدای اذان میآید. چه فرصت خوبی!
برای حرم رفتن دیر است چون حرم موقع نماز غلغله میشود.
میایستم به نماز؛ با تکبیره الاحرام، اشکم درمی آید، انگار از خدا گله داشته باشم،تمام حرفهایم را زدم؛ اینکه چرا انقدر دل نازک شده ام؟!
واقعا هم نمیدانم چرا در جوار حرم دلارام، ناآرامم؟ چرا باید برای شهادت کسی که نمی شناسمش اینطور پریشان شوم؟ چرا هم دنبال کسی برای درد و دل کردن میگردم و هم میخواهم احساساتم را پنهان کنم؟
حججی« آن عکس شاید چون ترسیده ام از اینکه ممکن بود حامد من بجای »شهید
باشد. از فکر آن روز هم سرم تیر میکشد! به خود نهیب میزنم: چقدر مغروری حوراء! خجالت بکش! مگه فقط تو مهمی؟
گوش تیز میکنم، صدای علی می آید که نحوه شهادت شهید بی سر را توضیح میدهد، و من آرام گریه میکنم؛ صدای زنگ می آید و بعد سلام و احوال پرسی حامدو عمه و بقیه دوستان باهم.
ناگهان حامد در را باز میکند، ازجا میپرم و سعی میکنم اشکهایم را پاک کنم؛حامد با لبخند خشکیده ای نگاهم میکند؛ تکیه میدهد به دیوار و در را میبندد.
احساس میکنم نگاهش دلخور است؛ نمیدانم از کی؟ از من؟
نمیتوانم حرفی بزنم؛ سنگینی نگاهش روی سرم سایه میاندازد، طوری که نگاهم را
میدزدم. میگوید: پس خبرو شنیدی؟
سرم را تکان میدهم. میگوید: از چی میترسی؟دوست دارم بگویم «از اینکه روزی تو بجای صاحب آن عکس باشی» اما زبانم نمی چر خد؛ فکم قفل شده اصلا؛ فکرش باعث میشود دوباره اشکم دربیاید. حامد آه میکشد: اینهمه باهم حرف زدیم، چی شد؟
سرم را تکان میدهم که هیچی. مینشیند روبرویم، روی تخت کناری. میگوید: میدونم نگرانمی، ولی این حرفا از تو بعیده؛ تو تنها کسی هستی که میفهمی چی میگم؛ ازت خیلی بیشتر از اینا انتظار دارم.

#ادامہ_ دارد...

به قلم فاطمہ شکیبا

🦋🕸..↷
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️ #رمان_دلارام_من #قسمت_نود_سه چند بار دیگر هم سرم را نوازش میکند و میبوسد: خب دیگه بسه، بقیه دلشون آبشد! تازه صدای گریه بقیه را میشنوم و کنار میروم؛ دور حامد را میگیرند و غرق بوسه اش میکنند؛ بوی عید می آید، بوی بهار، بوی اردیبهشت...…
#رمان_دلارام_من

#قسمت_نود_چهار

آب دهانش را فرو می دهد و آه میکشد؛ امیدوارم همچنان سقف را نگاه کند تا من فرصت داشته باشم اشک هایم را پاک کنم.
چند قدم می روم و دوباره پشت سرم را می پایم؛ پدر با لبخند نگاهم میکند: برو...
مگه دنبال دلارام نمیگردی؟ برو حوراء!
هوا پر از دود و غبار است، خوب اطرافم را نمیبینم؛ به طرف رزمنده ها میروم. وقتی
پشت سرم، به سختی پدر را بین گرد و خاک میبینم؛ از ترس گم شدن، با سرعت بیشتری میدوم تا به یکی دو قدمیاشان برسم. میگویم: آ... آقا... میشه منوبرسونید یه جای امن؟ من گم شدم!
- چطور ممکنه گم بشی حوراء؟ تو راهتو پیدا میکنی... بیا ما میرسونیمت!
- شما اسم منو از کجا میدونید؟
- بیا... مگه نمیخوای دلارام رو ببینی؟
همه جا تاریک میشود، یک لحظه تکانی میخورم و چشم هایم باز میشوند. صدای جیرجیرک می آید، عرق کرده ام؛ قلبم با تمام قدرت به قفسه سینه ام می کوبد، دستم را روى پیشانی ام میگذارم؛ باز هم همان خواب که هرچند وقت یکبار میبینمش؛پدر در شهری جنگ زده که دو رزمنده را نشانم میدهد تا به کمک آنها راه را پیدا
کنم؛ چشم هایم را ریز میکنم به ساعت؛ نیم ساعتی به اذان مانده؛ کمر راست میکنم، چادرنمازم که دورم پیچیده را روی سرم مرتب میکنم و پاورچين پاورچين میروم به حیاط.
کنار حوض نشسته و با موج هایی که در آب میاندازد، ماه را می لرزاند. تا قبل ازآمدن حامد، عمه اصلا دل و دماغ رسیدن به حیاط را نداشت، برای آمدنش حوض را تمیز و پراز آب کردیم. دوست ندارم خلوتش را بهم بزنم؛ از بعد اسارت، ساکت ترشده و مهربانتر؛ حق دارد بیشتر وقتها یک گوشه درخودش فرو برود؛ سه ماه
اسارت در دست داعشی ها، چیز کوچک و راحتی نبوده که به این راحتی از یادش برود.
حالا همه قدرش را بهتر میدانیم، در این دوسالی که با حامد زندگی کردم، این سه ماه بیشتر دوستش داشتم؛ مینشینم لب ایوان تا نگاهش کنم، حالا دوباره انگشتر عقیق هند را در دستش کرده، چقدر خوب شد که موقع اسارت همراهش
نبود.
- چرا نخوابیدی؟
پس متوجه آمدنم شده.
- خواب بابا رو دیدم؛ همون خوابی که همیشه میدیدم.
- منم خواب بابا رو دیدم، توی حرم امام رضا(ع) بود.
حامد نگاهی به درخت انگور میاندازد: اینم تا چند وقت دیگه غوره میده، بعدم غوره هاش انگور میشه!
حامد، زیر درخت انگور، لب حوض فیروزهای؛ چقدر شبیه پدر است؛ از مسجدصدای اذان می آید.
آخرین بار و و اولین باری که به مشهد آمدم، اردوی المپیاد مدرسه بود و فقط شانزده
سال داشتم؛ آن سال فقط دلم میخواست از نزدیک حرم را ببینم، ببینم چه خبراست که همه آروزی زیارتش را دارند؟ و هنوز آنقدر کوچک بودم که جز آیینه کاری هاو چلچراغ ها و انعکاس نور در پیچ و تاب معرق و کاشی و آینه، چیزی ندیدم و جز زمزمه السلام علیک، چیزی نشنیدم.
اینبار اما، سفر مشهدمان شوقی مضاعف دارد؛ حاج مرتضی خواست مهمانمان کند تا حامد کمی سرحال شود؛ البته کاملا مهمان هم نیستیم و هزینه ها را تقسیم کرده اند.الان در هواپیما هستم؛ ساعت حدود 9 شب است. وقتی در تاریکی شب، حرم نورانی از پنجره های هواپیما پیدا میشود، باور میکنم تا دلارام فاصله ای ندارم؛ همه گریه میکنند، از جمله خودم!
دل توی دلم نیست! از هواپیما که پیاده میشویم هوای مشهد به صورتم میخورد؛ ازهمینجا بوی گلاب می آید، هوای اینجا چقدر شبیه کربلاست!
بقیه راه تا هتل را پرواز میکنم؛ جز دلارام نه کسی را میبینم و نه صدایی میشنوم:
#بجز_آن_یار_ندارم؛_به_کسی_کار_ندارم...
چمدان ها را به هتل تحویل می دهیم و می رویم به سمت حرم. هتل در خیابان امام رضا(ع)ست و پنج دقیقه ای تا حرم فاصله دارد. همه ساکتند، همه حال مرا دارند.به جلوی گیت ها که میرسیم، مردها جدا میشوند؛ حامد فقط یک جمله می گوید:
قرارمون یه ساعت دیگه، باب الرضا.
وارد صحن میشویم. همه چیز بر خلاف خیابان بیرون، آرام است؛ هوا نه سرد است و نه گرم، نسیمی ملایم میوزد. با همان حال منقلب اذن دخول میخوانم. حواسم نیست که دوست ندارم جلوی عمه و راضیه خانم گریه کنم؛ چشمم از گنبد برداشته نمیشود، با همان حالت به عمه میگویم: میشه من تنهایی برم؟
- برو فقط زود بیای ها! گم نشی!
- چشم!
التماس دعایی میگویم و راه میافتم؛ رفتن که نه، انگار در خلاء گام برمیدارم.
صحن ها را درست بلد نیستم، چندبار گم میشوم و پرسان پرسان، مثل دیوانه ها
خودم را میرسانم به صحن انقلاب.

#ادامہ_ دارد...

به قلم فاطمہ شکیبا

🦋🕸..↷
@AhmadMashlab1995