شهید احمد مَشلَب

#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@AhmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
К первому сообщению
شهید احمد مَشلَب
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_یازدهم 📝 قــاتــل ســـریــالـــی قانون مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم📄 ...و یه پلاکارد پایه دار درست کردم ... مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداحتم ... "در این سرزمین، قانون مدافع اشراف…
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من

#قسمت_دوازدهم
تحقق یکـــ رویــا


بالاخره موفق شدیم و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد💪...
نبرد، استقامت و حرکت ما به پیروزی ختم شد✌️ ...
برای من لحظات فوق العاده ای بود ... طعم شیرین پیروزی ... هر چند، چشمان پر از درد و غم پدر و مادرم، معنای دیگه ای داشت 😔..


شهریه دانشگاه زیاد بود ... و از طرفی، من بودم و یه دست علیل ... دستم درد زیادی داشت ... به مرور حس می کردم داره خشک میشه و قدرت حرکتش رو از دست میده ...
اما چه کار می تونستم بکنم؟
حقیقت این بود:
"من دستم رو در سن 19 سالگی از دست داده بودم ...
یه عده از همسایه ها و مردم منطقه بومی نشین ما توی هزینه دانشگاه بهم کمک می کردن

هر بار بهم نگاه می کردن می شد برق نگاه شون رو دید ... خودم هم باید برای مخارج، کار می کردم ...

به سختی تونستم با اون وضع کار پیدا کنم ... جز کارگری و کار در مزرعه، اون هم با حقوق پایین تر ... کار دیگه ای برای یه بومی نبود ... اون هم با وضعی که من داشتم🙁 ...

کار می کردم و درس می خوندم ... اساتید به شدت بهم سخت می گرفتن ... کوچک ترین اشتباهی که از من سر می زد به بدترین شکل ممکن جواب می گرفت😣
اجازه استفاده از کتابخونه رو بهم نمی دادن
هر چند، به مرور، سرسختی و اخلاقم ... یه بار دیگه، بقیه رو تحت تاثیر قرار داد
چند نفری بودن که یواشکی از کتابخونه کتاب می گرفتن ... من قدرت خرید کتاب ها رو نداشتم و چاره ای جز این کار برام نمونده بود اما بازم توی دانشگاه جزء نفرات برتر بودم🙃

قسم خورده بودم به هر قیمتی شده موفق بشم و ثابت کنم یه بومی، نه تنها یه انسانه و حق زندگی کردن داره...
بلکه در هوش و توانایی هم با بقیه برابری می کنه ..

دوران تحصیل و امتحانات تموم شد و ما فارغ التحصیل شدیم...🎓
گام بعدی پیش روی من، حضور در دادگاه به عنوان یه وکیل کارآموز بود ... برعکس دیگران، من رو به هیچ دفتر وکالتی معرفی نکردن ... من موندم و دوره وکلای تسخیری...☹️
وکیل هایی که به ندرت برای دفاع از موکل، به خودشون زحمت می دادن ... و من باید کار رو از اونها یاد می گرفتم😦

هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود ... باید برای به دست آرودن ساده ترین چیزها مبارزه می کردم ... چیزهایی که برای دیگران انجامش مثل آب خوردن بود ... برای من، رسیدن بهش مثل رویا می موند😔

توی دفتر، من رو ندید می گرفتن ...
کارم فقط پرینت گرفتن، کپی گرفتن و ... شده بود ...
اجازه دست زدن و نگاه کردن به پرونده ها رو نداشتم😔 ...
حق دست زدن به یخچال و حتی شیر آب رو نداشتم😤 ...
من یه آشغال سیاه کثیف بودم و دلشون نمی خواست وسایل و خوراکی هاشون به گند کشیده بشه.. حتی باید از دستشویی خارج ساختمان استفاده می کردم😞

دوره کارآموزی یکی از سخت ترین مراحل بود ...
باید برای یادگرفتن هر چیزی، چندین برابر بقیه تلاش می کردم ... علی الخصوص توی دادگاه ... من فقط شاهد بودم و حق کوچک ترین اظهار نظری رو نداشتم اما تمام این سختی ها بازم هم برام قابل تحمل بود

چیزی که من رو زجر می داد ... مرگ عدالت در دادگاه بود😔
حرف ها، صحنه ها و چیزهایی که می دیدم؛ لحظه به لحظه، قلب و باورهای من رو می کشت💔

اونها برای دفاع از موکل شون تلاش چندانی نمی کردند، دقیقا برعکس تمام فیلم ها ... وکیل های قهرمانی که از حقوق انسان های بی دفاع، دفاع می کنن ...
من احساس تک تک اونها رو درک می کردم
من سه بار بی عدالتی رو تا مغز استخوانم حس کرده بودم ... دو بار بازداشت خودم و مرگ ناعادلانه خواهرم😔
دیدن این صحنه ها بیشتر از هر چیزی قلبم رو آزار می داد ... و حس نفرت از اون دنیای سفید در من شکل می گرفت😠

بالاخره دوره کارآموزی تمام شد! بالاخره وکیل شده بودم💪
نشان و مدرک وکالت رو دریافت کردم ... حس می کردم به زودی زندگیم وارد فاز جدیدی میشه ... اما به راحتی یه حرف، تمام اون افکار رو از بین برد!😨

- فکر می کنی با گرفتن مدرک و مجوز، کسی بهت رجوع می کنه؟😏
یا اصلا اگر کسی بهت رجوع کنه، دادستانی هست که باهات کنار بیاد؟😏
یا قاضی و هیئت منصفه ای که به حرفت توجه کنه؟😏

به زحمت یه جای کوچیک رو اجاره کردم ... یه حال چهار در پنج ... با یه اتاق کوچیک قد انباری ... میز و وسایلم رو توی حال گذاشتم ... و چون جایی نداشتم، شب ها توی انباری میخوابیدم😑

حق با اون بود
خیلی تلاش کردم اما هیچ مراجعی در کار نبود🙄 ...
ناچار شدم برای گذران زندگی و پرداخت اجاره دفتر، شب ها برم سر کار ... با اون وضع دستم، پیدا کردن کار شبانه وحشتناک سخت بود😫

فکر کنم من اولین و تنها وکیل دنیا بودم که ... شب ها، سطل زباله مردم رو خالی می کرد ... به هر حال، زندگی از ابتدا برای من میدان جنگ بود🔥

#ادامه_دارد...


@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_دهم📝 مــلاقــات غیـــر ممـــکن گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم😡... "تو چه موجود زبان نفهمی هستی ... چند بار باید بهت بگم؟ ... نمی فهمی بهت میگم تو حق ورود به اینجا رو نداری؟"😡.. خیلی عادی…
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من

#قسمت_یازدهم 📝
قــاتــل ســـریــالـــی


قانون مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم📄 ...و یه پلاکارد پایه دار درست کردم ...
مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداحتم ...
"در این سرزمین، قانون مدافع اشراف سفید است... شرافت و جایگاه سگ سفید پوست ها از یک انسان بیشتر است" ...
رفتم نشستم جلوی ورودی اصلی دانشگاه. 😬


تک و تنها ...بدون اینکه حتی لحظه ای از جام تکان بخورم ...حتی شب رو همون جا کنار خیابون و بدون هیچ زیرانداز و رو اندازی خوابیدم...
روز اول کسی بهم کاری نداشت😏 ....
فکر می کردن خسته میشم خودم میرم ...اما همین که حس کردن دارم برای بقیه جلب توجه می کنم... گاردهای دانشگاه ریختن سرم و همه چیز رو داغون کردن 🤕...بعد از یه کتک مفصل و به محض اینکه تونستم حرکت کنم ... دوباره تمام این مطالب رو نوشتم و رفتم جلوی دانشگاه.😬

این بار، چهره و بدن کتک خورده ام هم بهش اضافه شده بود🤕 ...کم کم افراد می ایستادن و از دور بهم نگاه می کردن ...
داشتم برای گسترش حرکت و ایجاد تعامل با بقیه برنامه ریزی می کردم که ...
سر و کله چند تا ماشین پلیس ظاهر شد ...چنان با سرعت ظاهر شدن که انگار برای گرفتن یه قاتل سریالی اومدن ...😱

در ماشین رو باز کردن با سرعت اومدن طرفم ...
تا اومدم به خودم بیام، یکی شون با سرعت یقه ام رو گرفت و با شدت از روی زمین به سمت خودش کشید ...
دومی از کنار به سمتم حمله کرد ... یه دستش رو دور گردنم حلقه کرد ... نمی تونستم به راحتی نفس بکشم ...
اومدم دستم رو بالا بیارم گردنم رو آزاد کنم که نفر بعدی دستم رو گرفت ... و خلاف جهت تابوند ... و همزمان با هم، من رو محکم به کف پیاده رو کوبیدن .😫😩

همه چیز در زمان کوتاهی اتفاق افتاد ... از شدت درد، نفسم بند اومده بود ... هم گلوم به شدت تحت فشار بود ... هم دستم از شدت درد می سوخت و آتش گرفته بود ...
دیگه هیچ چیز رو متوجه نمی شدم ... درد دستم شدیدتر از این بود که به مغزم اجازه بده به چیز دیگه ای فکر کنه ... .

یکی شون، زانوش رو گذاشت پشت گردنم ... و تمام وزنش رو انداخت روی اون ...
هنوز به خودم نیومده بودم که درد زجر آور دیگه ای تمام وجودم رو پر کرد ...
اونها ... به اون دست نابود شده من ... توی همون حالت ... از پشت دستبند زدن ... و بلندم کردن ... .😖


از شدت درد و ضربه ای که به سرم خورده بود ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... تصاویر و حرکت دیگران، تاریک و روشن می شد ... صداها گنگ و مبهم، کم کم به سمت خاموشی می رفت ... .

من رو پرت کردن توی ماشین ... و این آخرین تصویر من بود... از شدت درد، از حال رفتم ...



چشم که باز کردم با همون شرایط توی بازداشتگاه بودم ... حتی دستبند رو از دستم باز نکرده بودن ...

خون ابرو و پیشونیم، روی پلک و چشمم رو گرفته بود ...
قدرتی برای حرکت کردن نداشتم ...
دستم از شدت درد می سوخت و تیر می کشید ... حتی نمی تونستم انگشت های دستم رو تکان بدم ... به زحمت اونها رو حس می کردم ... با هر تکانی تا مغز استخوانم تیر می کشید و مغزم از کار می افتاد ... .😫😖


زجرآورترین و دردناک ترین لحظات زندگیم رو تجربه می کردم...
هیچ فریادرسی نبود ...
هیچ کسی که به داد من برسه... یا حتی دست من رو باز کنه ...


یه لحظه آرزو می کردم درجا بمیرم ... و لحظه بعد می گفتم ...
"نه کوین ... تو باید زنده بمونی ... تو یه جنگجو و مبارزی ... نباید تسلیم بشی... هدفت رو فراموش نکن ... هدفت رو"

دو روز توی اون شرایط بودم تا بالاخره یه آمبولانس اومد ... با خشونت تمام، من رو از بازداشتگاه در آوردن و سوار آمبولانس کردن😣

سرم یه شکستگی ساده بود ... اما وضع دستم فرق می کرد ... اصلا اوضاع خوبی نبود ... آسیبش خیلی شدید بود ...
باید دستم عمل می شد ... اما با کدوم پول؟ ... با کدوم بیمه؟ دستم در حد رسیدگی های اولیه باقی موند😢

از صحنه کتک خوردن من و پلاکاردهام فیلم و عکس گرفته بودن ... این فیلم ها و عکس ها به دست خبرگزاری های محلی رسیده بود ... و من به سوژه داغ رسانه ای تبدیل شدم ... .😑

از بیمارستان که مرخص شدم ... جنبش ها و حرکت ها تازه داشت شکل می گرفت ...
بومی هایی که به اعتراض شرایط موجود ... این اتفاق و اتفاقات شبیه این به خیابون اومده بودن ... و گروهی از دانشجوها که برای اعتراض به وضع اسفبار و غیر انسانی ما با اونها همراه شدن ... همه جلوی دانشگاه جمع شده بودن ...😳

آروم روی زمین نشسته بودن و به گردن شون پلاکارد انداخته بودن
"همه ما انسانیم و حق برابر داریم ... مانع ورود بومی ها به دانشگاه نشوید" ...

پدرم گریه می کرد ...
می خواست من رو با خودش به خونه ببره اما این آخرین چیزی بود که من در اون لحظه می خواستم ... با اون وضع دستم ... در حالی که به شدت درد می کرد به اونها ملحق شدم ... .😏✌️

#ادامه_دارد...

@AhmadMashlab1995