آنگاه که شب ظلمت سایهاش را بر خورشید تابناک افکند، گویی زمین از آخرین خنده محروم گشت و شادمانی برای همیشه در سکوتی سنگین آرمید.
اما در این خاموشی هولناک، نامی از اعماق سرزمین فراموش شده بلوچستان برخواست؛ خدانور جوانی بینام و نشان، که تنها در کوچههای خاکخورده شیرآباد زاهدان او را می شناختند.
مردی که زندگیاش، هر چند در حاشیهی فقر و بیتوجهی میگذشت، اما رقصش چنان زیبا و باشکوه بود که گویا بالهایی نامرئی به پاهایش بستهاند.
او در میان درد و دشواریهای زندگی، همچون آفتابی بود که هرگز غروب نمیکرد.
لبخندش، زخمهای زمانه را میشست و شادیاش، همانند نسیمی لطیف، دلهای غمدیده را نوازش میداد. اما این شادی، برای حکومتی که از سرسبزی و شکوفایی هراس داشت، زهرآگین مینمود. آنان که همانند خفاش از نور میگریختند، نتوانستند تاب و رقص بیپایان او را تحمل کنند.
خدانور، همچون ققنوسی از افسانههای دور، در آتشی از رقص و شعلههای زندگی سوخت.
رقص او، نه تنها جسم، که روح را به پرواز در میآورد. آتش وجودش چنان شعلهور شد که گویی تاریکیها در برابر نورش عقب مینشستند. از میان این خاکستر، نوری سر برآورد، نوری که امید را در دلها زنده کرد و از میان سیاهیها به آیندهای روشن نوید داد.
خدانور، هرچند از دنیا رفت، اما رقص او در خاطرهها جاودانه ماند؛ رقصی که از دل فقر و بینامی برخاست و تا افقهای دوردست جهانیان را به حیرت وا داشت. او، همچون نور صبحگاهی که هرگز خاموش نمیشود، به نشانی از امید، آزادی و زندگی باقی ماند.
تلگرامءِ تاکءِ لینک
https://t.center/rozhn_tvاینستاگرامءِ تاکءِ لینک
https://www.instagram.com/rozhn_tvیوٹیوبءِ تاکءِ لینک
https://youtube.com/@rozhn_tv