برای فراموش کردنت یک زمستان کافی بود. بهار که شد برف های انتظار آب شدند دست های التیام تازه بوسیدن را یاد گرفته بودند و دلِ خجالتی ما هم که دیگر هیچ... صدای خنده ی تنهایی ام به گوشِ شب که رسید قلبم باور کرد که از چشم هایم رَد شده ای. این بار اگر خواستی از کافه ی خاطرات عبور کنی لبخندِ آخرت را برای نیمکت ها معنا کن
ای که کویر اندیشه ام را با کلام گهربارت سیراب کردی و مشق های دیروزم روشنی بخش آینده ام شد درخشش وجودت چون ستاره ی روشن در آسمان تاریک ذهنم مرا به خورشید صبح امید رسانید