عبدالمطلب برای نوۀ یتیمش که محبوبترین فرزندانش بود در صدد برآمد که طبق معمول بادیه عربستان، دایهای برایش بگیرد. و این سعادت و برکت نصیب «حلیمه سعدیه» شد، و حلیمه نیز از شهر بیرون رفته بود که: بچهای بگیرد و او را شیر بدهد. اتفاقاً آن سال خشکسال بود، و مردم در تنگی و سختی به سر میبردند. قبلاً حضرت ص را به هر دایهای میدادند، از گرفتنش خودداری میکرد، برای این که: دایهها بچهای را شیر میدادند: که پدرش معروف باشد و آنان نیز بدان واسطه معروف شوند، و میگفتند: این بچه پدر ندارد و ممکن نیست از دست مادر و پدر بزرگش کاری ساخته شود! حلیمه نیز ابتدا چنین گفت: و او را نپذیرفت، سپس مهر و محبت قلبش به او متوجه شد، و خداوند محبت پیامبر ﷺ را در دلش انداخت، که او را قبول کند، در ضمن حلیمه بچه دیگری نیافت. بنابراین برگشت و پیامبر ﷺ را دربر گرفت تا از او حمایت و حضانت کند. او را به طرف بار و بنه خود برد، در دست خود برکت را لمس میکرد، و آنچه که دربار و اثاثهاش بود، جوری دیگر به نظر میرسید؛ گویا همه چیز عوض شده است. در شیر پستان خود و در پستان حیوانات شیرده آشکارا خیر و برکت را مشاهده مینمود. و همه به او میگفتند: ای حلیمه! نسیم با برکتی را گرفتی همقطارانش به او حسد میورزیدند، حلیمه دائماً از پروردگار برکت را طلب میکرد. بعد از دو سال در بنی سعد حلیمه او را از شیر گرفت، حضرتص در میان بچههای همسال خود نظیر نداشت. حلیمه پیامبر ﷺ را پیش مادرش برد، ضمناً از مادرش تقاضا کرد، گاهی به او اجازه دهد، که پیش وی برود و بعداً او را برگرداند. زمانی که پیامبر ﷺ در بنی سعد بود، دو فرشته پیش او رفتند و سینهاش را فراخ کردند. توی قلبش، تکه خون سیاهی را بیرون آوردند و به دور انداختند. سپس قلبش را شستشو دادند تا کاملاً پاک گردد، و دوباره به صورت اول برگرداندند. پیامبر ﷺ با بچههای همشیرش در صحرا و در هوای آزاد و سالم و طبیعی و دور از آلودگیها، گوسفندان را به چرا میبرد، و با لغات و زبان فصیح و روان طایفه بنی سعد پسر بکر، که به آن اشتهار داشتند: آشنائی پیدا کرد. پیامبر ﷺ بسیار الیف و مألوف مهربان و محبوب بود، و با برادران همشیيرش همدیگر را دوست میداشتند. بعد از این که بزرگ شد و رشد کرد، نزد مادر و پدر بزرگش برگشت؛ براستی خداوند او را به بهترین وجه آن پرورش داد.