آدمها تغییر میکنند.
یکی به سختی قد میکشد، پاک میماند، در برابر همهی تاریکیها میایستد؛ دلش هنوز روشن است، مثل فانوسی در میان بادهای سرد.
اما آن دیگری…
چرا فرو ریخت؟
چرا بد شد؟
چند بار امیدش را از او دزدیدند؟
چند بار با اشکهایش تنها ماند؟
چند بار به دستانش نگاه کرد، خالی از هر چیزی که بتواند نجاتش دهد؟
آدمی یکباره بد نمیشود.
بدی مثل سمی است که آرام و بیصدا در رگهایش جریان مییابد. هر دروغ، هر خیانت، هر وعدهی بیسرانجام، قطرهای زهر است. و او، آن آدم که حالا همه با نفرت نگاهش میکنند، شاید روزی خود را بر آستانهی نجات دیده بود. اما کسی آمد و آخرین چراغ را خاموش کرد.
آیا کسی دیده است که او چگونه در شبهای طولانی خودش را از نو میساخت؟
آیا کسی صدای شکستگیهایش را شنید؟
یا وقتی که قلبش از فرط صبر پوسید؟
آدم بد، همیشه بد نیست. او زاییدهی زخمی است که بسته نشد. زخمی که هر بار عمیقتر شد، تا جایی که زخم، خودش شد.
اما گاهی، تنها چیزی که لازم است، یک نگاه است. نگاهی که بگوید:
“من تو را میفهمم. تو هنوز میتوانی برخیزی.”
داستان آدمها این است؛ یا میجنگند و در اوج میمانند، یا میافتند و در عمیقترین نقطه میسوزند. اما گاهی همانها که سوختند، آتشی میشوند که جهان را گرم میکند. اگر کسی باورشان کند.