آمدی احساس شعرم را فراوان کرده ای
کوچه های شهر ِ جانم را چراغان کرده ای
در پس ِ هر پنجره یک من ، به رقص آورده ای !
بی تو بودن را از احساسم گریزان کرده ای
در حیاط ِخانه ام شور و شَری افکنده ای
باغ ِ زرد ِ خاطر ِ دل را ، گل افشان کرده ای
مقدمت را قاصدکها ، بارها روبیده اند
دل از آنان برده ای ، جانا چه با جان کرده ای !
فرش ِ سرخ ِ دل ، تمنای قدم های تو داشت
گام بر آن نِه ، که بنیادش ، تو لرزان کرده ای
بال می گیرد خیالم ، از کران تا بیکران
تا سپهر ِ آرزویم را ، نمایان کرده ای
عکس ِ من در قاب ِ جان گویی نمی گنجد دگر
جا به جا پیشانی اش را بوسه باران کرده ای
کاشکی این خواب ِ خوش ، پایان نگیرد تا ابد
وَهم ِ شیرینی که بر جانم ، تو مهمان کرده ای ...