میخواستم از طرحِ بر پوستت آغاز کنم از پوستِ پُر داستانت میخواستم از ترکیب فلز و تارهای ابروهایت آغاز کنم بنویسم : لطیفِ سخت! پاییزِ پرشکوفهی من! ... میخواستم از چشمهایت آغاز کنم که نقطههای پایاناند از انگشتانت که از برف تراشیده شدهاند میخواستم از صدایت آغاز کنم که به جانِ صدای در مغزم افتاده میخواستم از تردیدت آغاز کنم که از یقین به آن پناه میبرم میخواستم از تو آغاز کنم که دیدم شعر به آخر رسیده است
درخت می خواهم باشم؛ تا ریشه بدوانم در تو و هر روز... شاخه های تازه بدهد از تو دنیایم! درخت می خواهم باشم؛ ساده و صبور تا بمانم و رفتن ها را بگذارم برای باد...برای جاده... در سرزمینت ؛ میهمانی اینچنین ؛ نمی خواهی!!؟
هل تعرف مامعني أن يستيقظ المرء كل صباح و تكون أنت من بين عشرات الافكار أول فكرة تخطر في باله؟ صباح الخير يا فكرتي الأولى في كل صباح...
میدونی مَعنیش چیه! وقتی یه نفر هر روز صُبح که از خواب بیدار میشه از بین هزارتا فکر اولین چیزی که به ذهنش بیاد تو باشی؟ صبح بخیر اولین فکرِ هر صبح من...🍁
تمامروز از فکرت گریختم ؛ با تنی بی جان پناه میبرم به شب و تو بی انصاف ترین معشوقه ی دنیا پشت پلکهایی بسته به جنگ تن به تن من آمدی! حالا تو بگو فردا را چگونه با تنی زخمی از تو گریزم؟!