ميدانی جانم! صبحها همين كه صدایِ سوت کشیدن کتری روی اجاق را بشنوی، بوی نان سنگک تازهی صبح زود پدر به مشامت برسد، و صدای صبحانه حاضر کردن مادر از آشپزخانه بیاید. يا وقتی عطر قرمه سبزیهايی ظهر جمعهاش توی خانه میپيچد و هوش از سَرت ميبرد، همين كه چشمت ببيندشان و گوشَت نفسهايشان را بشنود، همین که آغوشِ گرمشان را لمس كنی و بگویی "چقدر دوستشان داری" يعنی "صبحت بخير" شده است. جمعه و شنبهاش فرقی نمیکند، صبحهای بودنشان همیشه بخیر میشود...
ما خواب مشترک داشتیم آسمان و زمین و حتی لبهایی که باهم شعر می خواندند چشم هائیکه باهم از یک آبشار فنجان فنجان بازیگوشی مینوشیدند شب اما شانه ای مشترک نداشت که آرام بخوابد....
لبانت آیه های زمینی من اند بشارت بوسه ای جاوید که جهان را فرا خواهد گرفت مرا بخوان به رقصترین آوا که شعله های دامنم را در معبد چشم هایت بر افروزم و دور سرت بگردم با ردیف ستاره ها تو را تن و مرا تن تن تنهایی توست که امشب می آزارد خدا کنار پنجره ات سیگار می کشد و من گیسوانم را نذر کرده ام که نسیم سلام بیقراری مرا به شما برساند
میان سر من و شانه ی تو چه جنگ ها... چه راه ها... چه امپراطوری ها سقوط کردند. میان گردن من و شانه ی تو ابدیت لحظه ای ست که سر بر می گردانی. می گردانی راه را و گردن در انحنای شانه گم می شود...