Minerva

#زن_زندگی_آزادی
Channel
Art and Design
Humor and Entertainment
Other
Music
Persian
Logo of the Telegram channel Minerva
@minerva_owlPromote
132
subscribers
68
photos
5
videos
93
links
جغد مینروا را بگوئید بال بگستراند که دیری است که شامگاهان بر این خاک سوخته سایه گسترانیده است
شه‌هید نامری
در ستایش مرگ خودخواستهٔ محمد م. که امروز تنش را به دست امواج رون سپرد


بعضی گمان می‌کنند مرگ در تضاد با زندگی است. یعنی اگر کسی گفت #زن_زندگی_آزادی دیگر نباید مرگ بخواهد، از همه بدتر اینکه مرگ خود را بخواهد! مرگ در روزگار ما همچون شبح ترسناک و گاهی مقدسی است که از سایه‌اش هم باید ترسید. کسانی که این فکر‌ها را می‌کنند، به یک معنای نیچه‌ای خودشان درگیر یک تفکر متافیزیکی هستند. در این متافیزیک، بعد از مرگ نیستی فرا می رسد. احمقانه است اگر زاد و ولد فصل‌ها، این رویش و ریزش و بازرویش جاودانیِ طبیعت را ببینی و فکر کنی مرگ تو پایان همه چیز است. مرگ در نگاه زندگی‌گرا (vitalism) جزء ناگزیر حیات است. تفکر متافیزیکی محصول تضاد موهوم بین مرگ و زندگی است که در صورت دیگری همچون تضاد میان خیر و شر در بین همهٔ ادیان ابراهیمی و تراژدی‌های یونانی و رومی مشترک است. به عبارت دیگر، تضاد و دیالکتیک که هستی و نیستی را در چالش و تضاد با یکدیگر می‌بیند شدیدا انسان‌گرایانه است: جان انسان (علی‌الخصوص بعضی انسان‌ها که خونشان رنگین‌تر است) را در سلسله مراتب طبیعی و الهی بالاتر از سایر جان‌ها می‌گمارد. گاهی حتی برای بخشی از حیات، اصولا جان قائل نیست. گاو‌ها و مزارع و سفره‌های آب و نفت زیر زمینی همه در خدمت این انسان برگزیده است. این انسان چنان ارج و قربی داشته و دارد که همهٔ ملائک باید بر او سجده می‌کردند و جایش بهشت برین بود... اگر آن زن گول شیطان را نمی‌خورد!

باری، مرگ یک عزیزی دو سال پیش مثل یک سیلی به صورتم فرود آمد و بهم آموخت که مرگ بخشی از این زندگی است. او گیاه‌خوار بود و عاشق فیلسوف‌های وایتالیستی مثل ژیل دولوز. می‌پرسید: «این تمایز احمقانه‌ای که بین ارگانیک و مکانیک وجود دارد از کجا آمده است؟ بدن‌های ما ارگان ندارد. اندام‌هایمان مثل پیوندهای مکانیکی اجزایی است که سیستمی را تشکیل می دهد که باید به او بگویم ماشین میل‌گر. ماشین است چون تولید می کند. چه تولید می‌کند؟ میل. میل، برخلاف آنچه فروید می‌گفت است همچون یک ماشین که خود بخشی از طبیعت است. مثل همهٔ ماشین‌های دیگر که پسماند فسیل‌شدهٔ موجودات زندهٔ میلیون‌ها سال پیش را می‌سوزاندند، انسان هم زندگی از موجودات قرض می‌گیرد، مدتی می‌سوزاند و بعد قرضش را به طبیعت پس می‌دهد. که گفته است که مرگ و زندگی مرزهای در هم فروبافتهٔ فراوانی دارند. همان‌گونه که خیر و شر ساخته و بافتهٔ اذهان ایدئولوژی زده است. باید به فراسوی خیر و شر رفت!»

وقتی از کوچهٔ فروید به جادهٔ پهن و پیچ‌در‌پیچ نیچه می‌پیچید، دیگر مطلقا چیزی نمی‌فهمیدم. جابجا، با ظرافت یک سیاهی‌لشکر آماتور، با تکان‌های سر به نشانهٔ تأیید‌، «ها»های تصنعی کلافه‌کننده‌ای نثارش می‌کردم. به عنوان یک بازیگر بهش برمیخورد که حتی بلد نیستم نقش آدم‌هایی که دارند نقش گوش دادن را بازی می‌کنند بازی کنم. به روی خودش نمی‌آورد. می‌زد بغل و سیگاری آتش می‌زد. عاشق نمایشنامهٔ «وقتی ما مردگان برمی‌خیزیم» انریک ایبسن بود. عاشق آدرنالین بود و از هیچ دردی فراری نبود. گریستن را هم خوب بلد بود. می‌زیست. نه مثل ما ادای زیستن/گریستن/گوش دادن و از همه آماتور تر ادای عاشق بودن در بیاورد.

بعضی‌ها فکر می‌کنند خودکشی جایی در قیام #زن_زندگی_آزادی ندارد. مگر آن جوانی که چهلم مهسا در سقز خودش را جلوی تیربارهای سپاهی‌ها قرار داد و شهید شد این را نمی‌دانست که احتمال مرگش بالاست؟ آیا بلوچی که هفته‌هاست هر جمعه با بدنش اعتراضش را به سرکوبگر نشان می‌دهد این را نمی‌داند که ممکن است مثل همشهریانش موقع فرار از پشت تیر بخورد؟ بعضی‌ها فکر می‌کنند مرگ خودخواسته اگر در خیابان باشد اسمش شجاعت است و اگر در پستوی خانه، در کنج پنجرهٔ اتاقی ۱۷ طبقه بالای سطح زمین، و در لیون در قعر رودخانهٔ رون باشد، اسمش بزدلی است. خودکشی همانجور که سجاد می‌گفت یک پرسش اخلاقی است. افسانهٔ پیگمالیون، «فرانکنشتاین» مری شلی، «وقتی ما مردگان» ایبسن، «بوف کور» صادق هدایت، و از همه جذاب‌تر به عقیدهٔ من، کاتب گلشیری در «خانه‌روشنان»، حسین در «جن‌نامه»، سوارِ «حدیث مرده بر دار کردن» و «شاه سیاهپوشان» مرزهای میان مرده و زنده، مادی و اثیری، انسانی و حیوانی را به چالش می‌کشند. ترس از مرگ، ترس از امر غیبی، ترس از ماشین، ترس از زیستن با بیگانه، ترس از پیکر شهید وقتی برای زندگی به پا خاسته بود، همه همواره پوششی بودند برای سرکوب زندگی. کشتند و اعدام کردند و جنازه‌هایمان را ربودند و شبانه خاک کردند، تا ما را از مرگ بترساندند. تا در خانه بنشینیم و آرزوی مرگ فرانکنشتاین را در سر بپزیم: زهی خیال، که سوپ هیولا روی آتش است!
[ادامه ۲/۲]

باید اما مراقب بود. این قیام نباید به دست ایدئولوگ‌های شکست‌خوردهٔ پهلوی‌چی یا ملی‌گرایانی بیفتد که وقتی مصطفی شعاعیان بر مزار مصدق دیدشان گفت «مغزهایشان مثل گردوی پوک است». این انقلاب بالقوه می‌تواند راه را برای ظهور دموکراسی هموار کند. دموکراسی‌ای که در آن بلوچ و کرد و مهاجر افغان همه از زندگی در ایران همان حقوقی را داشته باشد که تهرانی و اصفهانی و مشهدی دارد. انقلاب واقعی وقتی است که هیچ تضمین و وعده‌ای به هیچ الیگارشی‌ای ندهیم. زن زندگی آزادی یعنی طغیان علیه ظلم، انکار و استثمار. یعنی من قرار است ترمز اضطراری را بکشم، از پله های قطار پیاده شوم و از منظره، از زمین، از زندگی لذت ببرم. گاهی انقلاب برای «پیشرفت» نیست. آبادی، توسعه، و حتی کلمهٔ مورد علاقهٔ آقای خامنه‌ای «پیشرفت» همگی ضد آن چیزی هستند که #زن_زندگی_آزادی می‌خواهد. زندگی یعنی محیط زیست داشتن. آزادی یعنی هوای پاک داشتن. زن یعنی لباس دلخواه داشتن. بنیامین می‌گوید اینکه ما پی در پی انقلاب‌های اکنون را با انقلاب های گذشته مقایسه می‌کنیم به این خاطر است که گمان می کنیم تاریخ همواره به «پیش» می‌رود. بنیامین می گوید انقلاب را نباید با استعارهٔ موتور پیشران تحولات تاریخی و به صورت پیش‌رونده (progressive) فهمید. انقلاب، هر چه که باشد، گاهی به ما می گوید دست از پیشرفت، دست از پدرسالاری، دست از ایمان به وعده‌های مهمل تاریخی بکشید، از قطار پیاده شوید و از آسودن روی زمین لذت ببرید.