Minerva

Channel
Logo of the Telegram channel Minerva
@minerva_owlPromote
132
subscribers
68
photos
5
videos
93
links
جغد مینروا را بگوئید بال بگستراند که دیری است که شامگاهان بر این خاک سوخته سایه گسترانیده است
میلادی که ما می‌شناختیم

میلاد تا همان روزهای آخر به قدرت و قدرت‌پرستان، چه کوچک‌ترین و بزدل‌ترین‌شان که جانش را گرفت، و چه غول دستار به سری که هر روز جان ایرانیان را در شیشه می‌کند، باج نداد. از هر فرصتی و به هر زبانی در رسوا کردنِ ریاکاران کوشید. چگونه زیستن را خوب می‌دانست. به همین دلیل بود که چگونه مردن را، با آن سلحشوری‌ای که راویانِ رنگینه‌پوشش روایت کرده‌اند، به بهترین شکل می‌دانست.

به رغم زاهد ظاهرپرست، انصاف نیست وقتی از میلاد حرف می‌زنیم به ظلم‌ستیزی و نفرتش از ریا اشاره نکنیم. او می‌دانست چگونه صدایش را علیه جنایتکاران بلند کند. سهمگین‌ترین و شجاعانه‌ترین کلماتش را برای محکوم کردن و آرشیو کردنِ ستم‌های بیشمارِ حامیان دروغین دین کنار گذاشته بود. چه بسا پایانِ زندگی‌اش را وقتی جنایت‌های جمهوری اسلامی علیه دختران و زنان ایران‌زمین می‌دید در اکتبر ۲۰۲۲ پیش‌پیش نگاشته بود. دریغا که گمان نمی‌کرد برخی از این مردمان نه فقط کشتار جان‌های معصومی مثل ژینا و نیکا را پنهان می‌کنند، بلکه از جان خودش و همسرش نیز برای خون‌شویی دریغ نکنند: «این حکایت تجاوز و خشونت است. حکایت حکومتی که لبریز است از حمایت مردمانی که هیچ وجدان و بنیاد اخلاقی‌ای ندارند. که چگونه اینان می‌توانند حیات معصوم‌ترینِ زندگان را پایمال کنند بی‌آنکه لختی پلک بر هم نهند.»
"This is a story of sacrilege and violence. Of how a regime filled with, and supported by, people of no moral standing and conscience, can trample on the most innocent of lives without batting an eyelash."

درست گفته‌اند که میلاد شاعر بود. روزی را در همان اواسط دبیرستان یادم هست که به خاطر ترانه‌ای که به انگلیسی سروده بود جایزهٔ نسبتا معتبری را برنده شد. هر کس جای او بود، زمین و زمان را از زبان‌آوری‌اش پر کرده بود. اما میلاد علیرغم مدعیان امروز، افاده‌ای نبود. نامش پس و پیش نداشت. برای ما آموزگارِ بی‌شیله و پیله‌ای بود که هر چه ‌می‌دانست بی‌دریغ با تو شریک می‌شد. اولین داستان‌های مدرن را او به دست من داد. داستان‌هایی که خودش پابه‌پای ما می‌خواند بی‌آنکه به تو فخر بفروشد. چندین نفر را می‌شناسم که مثل من از او نوشتن آموخته بودند. نوشته‌های ما را می‌خواند و صادقانه نظر می‌داد و تصحیح می‌کرد. خودش هم، گویی که می‌خواست ما احساس ارزشمند بودن بکنیم، نوشته‌هایش را برای نظر دادن به ما می فرستاد. بلد بود چگونه تواضع کند، نه مثل آن ملای بی‌سواد که مجلس عزای خانواده‌اش را هم چاشنیِ جلب توجه می‌کند.

میلاد و زهره از عاشق‌ترین زندگان بودند. در آخرین روزها از تاریک‌ترین سال جان سپردند. اما جانشان، ردپای عشق‌شان در لبخندهای راضی از رهایی‌شان، تا همیشه گواهی است علیه ستمگران، علیه کسانی که نه آن لبخندها را می‌خواستند نه آن تن‌ها را رها می‌خواستند و نه فکر و زبانشان را آزاد می‌خواستند. همین است که شاعران واقعی، مثل میلاد، همه در بزرگداشت زندگی قیام می‌کنند چرا که برای ایشان «زنده‌گی دام نیست، عشق دام نیست، حتا مرگ دام نیست. چرا که یارانِ گم‌شده آزادند، آزاد و پاک...»
[این متن را دیروز، یکی دو ساعت بعد از اینکه از یک جلسهٔ مشاوره با یک «متخصص» می‌آمدم نوشتم. در پرسش‌ها، پاسخ‌ها و نگاه‌های کلینیکال مرد سفیدپوست (آقای D) می‌شد یک حس حیرت و وحشت از امر ناشناخته را دید. به قول فانون، مرد سفیدپوست به تو همچون یک زامبی نگاه می‌کند. کسی که روح ندارد، intelligence ندارد و کمابیش با همان آداب و رسومی کار می‌کند که در فیلم‌های هالیوودی دیده است (عمدتاً در ژانر وحشت 😉). او کنجکاو است، اما به جای سخن گفتن با تو، همچون یک کلکسیونر آماتور تو را در تاکسونومی‌های حوصله‌سربر خودش، جایی در میان قفسه‌های علوم غریبه و اسلام و معنویت جا می‌کند، کنار تاکسیدرمی هیولاها و تنگ‌های الکلی که در آن نوزادان عجیب‌الخلقه را نگاه‌داری می‌کنند. تو هیولایی هستی که مرد سفید گمان می‌کند تو را می‌شناسد چون قبلا با هیولاهایی شبیه تو جسته و گریخته کشتی گرفته است.

باری، این متن را به عنوان یک رجزخوانی نوشتم. نه مثل شعر، که مثل مونولوگ‌های رستم جلوی سپاه توران بخوانیدش. عنوانش همان شعار روشنگریِ کانت است: «جرئت شناختن». به گمانم، دعوت کانت برای شجاع بودن و به نادانی خود اذعان کردن هنوز اجابت نشده است. شجاعت جای خود را به غرور داده است. غروری که بیش از آنکه او را به شناخت ناشناخته‌هایش تشویق کند، انسان غربی را از هیولاهایی که ما باشیم ترسانده است.]

"Dare to Know"

I am a fragmented creature.

I am hands,
I am legs.
I am tails,
I am heads.
I am cogs,
I am gears.
I am eyes,
I am ears.

I am bones, I am flesh.

I am multiple pieces of spirits.
floating within and outside.
Along the mechanical organs,
without me notifying them,
... except from time to time.

My spirits would appear
Some as chatter in the skull, some as midnight tooth-grinding;
Some as for-no-reason hangnail, some as passive-aggressive daydreaming;

Some as constant regret, Some as endless grief;
Some as tabooed pleasure, some as self-incurred pain.

Thus,
who am I?
I am in many places and times.
I am analog, I am digital.
I am opaque, I am transparent.
I am terrestrial, I am ethereal.

I am body, I am mind.

I am a freak! Aren't I?
A goul, a djenn, a golem,
The European fiend, the American raven!

I am the Persian blind owl.

Am I a shadow?
I don't know.
I am not a system,
nor a unity.
I am not whom I knew for sure.

Dare to know me, more?
دو تز ظاهراً نامرتبط - تز دوم
فضای جنگ سرد و ترس از جنگ
اتمی به ابزار یا کالایی تبدیل شد برای فروش صنعت هسته‌ای به کشورهای دیگر. به طور مشخص، از زمان بحران نفتی دههٔ ۱۹۵۰ و جنبش ملی کردن نفت در ایران، بازیگران مختلف حوزهٔ اتمی کوشیدند با رتوریک‌ها و احساس‌های متنوعی از جمله «ترس از آخرالزمان اتمی» و یا «امید به نجات جهان از سوخت فسیلی» منافع خودشان را بیشینه کنند. احساسات، از همه بارزتر، بازی با ترس کالای مهمی شده بود در شکل‌گیری واقعیت اتمی دوران پیش از چرنوبیل.

اینجا لیلینتال میگه اتم مثل روح ما رو تسخیر کرده. اونقدر ترسیدیم که فکر می‌کنیم اتم یک روح شیطانی اون بیرون داره که ممکنه دنیا رو نابود کنه. ته حرفش اینه که اتم که ترس نداره. باید از آدم‌ها بترسید؛ آدم‌هایی که دادنِ قدرت اتم به دستشان مثل دادنِ تیغ به «زنگیِ مست» است (در نژادپرست بودن بعضی ضرب‌المثل‌های ایرانی باید بیشتر نوشت). این آدم‌ها همان دهقانان زامبی‌شدهٔ ایران نیستند؟
دو تز ظاهراً نامرتبط - تز اول
دانشمندان و مهندسان غربی که در دورهٔ پهلوی برای تدریس، تحقیق یا انجام پروژه‌های صنعتی و تکنولوژیکی به ایران آمده بودند، خودشان تحت تأثیر یک ایدئولوژی ناسیونالیستی بودند. در این ایدئولوژی، ایران روزگاری کشوری با خون پاک آریایی، دشت‌های سرسبز و مردمانی آزاد بود. حتی زنان هم در این «ایرانِ» باستانیِ زیبا آزادتر بودند (که یاوه‌ای بیش نیست).
متن بالا را دیوید لیلینتال (David Lilienthal)، یکی از پیمانکاران و مدیران سرمایه‌گذاری سد دز دربارهٔ مردم ایران نوشته است: مردمانی که روح ندارند چون عظمت باستانی‌شان را از دست داده‌اند. توسعه تکنولوژیک پهلوی قرار بوده است جان را به این بدن‌های «از روح‌تهی‌شده» (dispirited) و آب را به این «صحرای نومید» (hopeless desert) برگرداند. ترجمهٔ کامل متن را به زودی پست خواهیم کرد.
کسانی مثل محمد م. از لیون، دکتر آیلار حقی از آذربایجان، مجیدرضا رهنورد از خراسان، سارینا اسماعیل‌زاده از کرج، نیکا شاکرمی از ایلام و بی‌شمار نام دیگر در کنار ژینا از کردستان به ما نشان دادند که باید جور دیگری به زندگی و مرگ نگریست. به قول شاملو «هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم!»

کسانی مثل سجاد به من آموختند که گاهی برای تجلیل زندگی، باید همچون سیمرغ تن به آتش سپرد، باشد که مرغی جوان از گرمای آن برخیزد! این که او با این کارش به من این را آموخت یعنی باید آتش این ققنوس را در سینه نگه دارم چرا که سیمرغ هر هزار سال یک بار متولد می‌شود! محمد م. در انتهای «ویدئوی خودکشی»اش که طنازانه جای «یادداشت خودکشی» صادق هدایت را گرفته است، به ما یادآوری می کند که شاد باشید، غم نداشته باشید، پیروزی نزدیک است! به قول مجیدرضا، بر گور شهیدانتان نگریید، برقصید و شادی کنید. زندگی کنید!
شه‌هید نامری
در ستایش مرگ خودخواستهٔ محمد م. که امروز تنش را به دست امواج رون سپرد


بعضی گمان می‌کنند مرگ در تضاد با زندگی است. یعنی اگر کسی گفت #زن_زندگی_آزادی دیگر نباید مرگ بخواهد، از همه بدتر اینکه مرگ خود را بخواهد! مرگ در روزگار ما همچون شبح ترسناک و گاهی مقدسی است که از سایه‌اش هم باید ترسید. کسانی که این فکر‌ها را می‌کنند، به یک معنای نیچه‌ای خودشان درگیر یک تفکر متافیزیکی هستند. در این متافیزیک، بعد از مرگ نیستی فرا می رسد. احمقانه است اگر زاد و ولد فصل‌ها، این رویش و ریزش و بازرویش جاودانیِ طبیعت را ببینی و فکر کنی مرگ تو پایان همه چیز است. مرگ در نگاه زندگی‌گرا (vitalism) جزء ناگزیر حیات است. تفکر متافیزیکی محصول تضاد موهوم بین مرگ و زندگی است که در صورت دیگری همچون تضاد میان خیر و شر در بین همهٔ ادیان ابراهیمی و تراژدی‌های یونانی و رومی مشترک است. به عبارت دیگر، تضاد و دیالکتیک که هستی و نیستی را در چالش و تضاد با یکدیگر می‌بیند شدیدا انسان‌گرایانه است: جان انسان (علی‌الخصوص بعضی انسان‌ها که خونشان رنگین‌تر است) را در سلسله مراتب طبیعی و الهی بالاتر از سایر جان‌ها می‌گمارد. گاهی حتی برای بخشی از حیات، اصولا جان قائل نیست. گاو‌ها و مزارع و سفره‌های آب و نفت زیر زمینی همه در خدمت این انسان برگزیده است. این انسان چنان ارج و قربی داشته و دارد که همهٔ ملائک باید بر او سجده می‌کردند و جایش بهشت برین بود... اگر آن زن گول شیطان را نمی‌خورد!

باری، مرگ یک عزیزی دو سال پیش مثل یک سیلی به صورتم فرود آمد و بهم آموخت که مرگ بخشی از این زندگی است. او گیاه‌خوار بود و عاشق فیلسوف‌های وایتالیستی مثل ژیل دولوز. می‌پرسید: «این تمایز احمقانه‌ای که بین ارگانیک و مکانیک وجود دارد از کجا آمده است؟ بدن‌های ما ارگان ندارد. اندام‌هایمان مثل پیوندهای مکانیکی اجزایی است که سیستمی را تشکیل می دهد که باید به او بگویم ماشین میل‌گر. ماشین است چون تولید می کند. چه تولید می‌کند؟ میل. میل، برخلاف آنچه فروید می‌گفت است همچون یک ماشین که خود بخشی از طبیعت است. مثل همهٔ ماشین‌های دیگر که پسماند فسیل‌شدهٔ موجودات زندهٔ میلیون‌ها سال پیش را می‌سوزاندند، انسان هم زندگی از موجودات قرض می‌گیرد، مدتی می‌سوزاند و بعد قرضش را به طبیعت پس می‌دهد. که گفته است که مرگ و زندگی مرزهای در هم فروبافتهٔ فراوانی دارند. همان‌گونه که خیر و شر ساخته و بافتهٔ اذهان ایدئولوژی زده است. باید به فراسوی خیر و شر رفت!»

وقتی از کوچهٔ فروید به جادهٔ پهن و پیچ‌در‌پیچ نیچه می‌پیچید، دیگر مطلقا چیزی نمی‌فهمیدم. جابجا، با ظرافت یک سیاهی‌لشکر آماتور، با تکان‌های سر به نشانهٔ تأیید‌، «ها»های تصنعی کلافه‌کننده‌ای نثارش می‌کردم. به عنوان یک بازیگر بهش برمیخورد که حتی بلد نیستم نقش آدم‌هایی که دارند نقش گوش دادن را بازی می‌کنند بازی کنم. به روی خودش نمی‌آورد. می‌زد بغل و سیگاری آتش می‌زد. عاشق نمایشنامهٔ «وقتی ما مردگان برمی‌خیزیم» انریک ایبسن بود. عاشق آدرنالین بود و از هیچ دردی فراری نبود. گریستن را هم خوب بلد بود. می‌زیست. نه مثل ما ادای زیستن/گریستن/گوش دادن و از همه آماتور تر ادای عاشق بودن در بیاورد.

بعضی‌ها فکر می‌کنند خودکشی جایی در قیام #زن_زندگی_آزادی ندارد. مگر آن جوانی که چهلم مهسا در سقز خودش را جلوی تیربارهای سپاهی‌ها قرار داد و شهید شد این را نمی‌دانست که احتمال مرگش بالاست؟ آیا بلوچی که هفته‌هاست هر جمعه با بدنش اعتراضش را به سرکوبگر نشان می‌دهد این را نمی‌داند که ممکن است مثل همشهریانش موقع فرار از پشت تیر بخورد؟ بعضی‌ها فکر می‌کنند مرگ خودخواسته اگر در خیابان باشد اسمش شجاعت است و اگر در پستوی خانه، در کنج پنجرهٔ اتاقی ۱۷ طبقه بالای سطح زمین، و در لیون در قعر رودخانهٔ رون باشد، اسمش بزدلی است. خودکشی همانجور که سجاد می‌گفت یک پرسش اخلاقی است. افسانهٔ پیگمالیون، «فرانکنشتاین» مری شلی، «وقتی ما مردگان» ایبسن، «بوف کور» صادق هدایت، و از همه جذاب‌تر به عقیدهٔ من، کاتب گلشیری در «خانه‌روشنان»، حسین در «جن‌نامه»، سوارِ «حدیث مرده بر دار کردن» و «شاه سیاهپوشان» مرزهای میان مرده و زنده، مادی و اثیری، انسانی و حیوانی را به چالش می‌کشند. ترس از مرگ، ترس از امر غیبی، ترس از ماشین، ترس از زیستن با بیگانه، ترس از پیکر شهید وقتی برای زندگی به پا خاسته بود، همه همواره پوششی بودند برای سرکوب زندگی. کشتند و اعدام کردند و جنازه‌هایمان را ربودند و شبانه خاک کردند، تا ما را از مرگ بترساندند. تا در خانه بنشینیم و آرزوی مرگ فرانکنشتاین را در سر بپزیم: زهی خیال، که سوپ هیولا روی آتش است!
اگر از استعارهٔ «انقلاب همچون ترمز قطار پیشرفت» بنیامین خوشتان می‌آید، پیشنهاد می‌کنم در همین روزهای برفی به تماشای فیلم «برف‌شکن» Snowpiercer اثر خارق‌العاده و جذاب بونگ جون هو بنشینید.
[ادامه ۲/۲]

باید اما مراقب بود. این قیام نباید به دست ایدئولوگ‌های شکست‌خوردهٔ پهلوی‌چی یا ملی‌گرایانی بیفتد که وقتی مصطفی شعاعیان بر مزار مصدق دیدشان گفت «مغزهایشان مثل گردوی پوک است». این انقلاب بالقوه می‌تواند راه را برای ظهور دموکراسی هموار کند. دموکراسی‌ای که در آن بلوچ و کرد و مهاجر افغان همه از زندگی در ایران همان حقوقی را داشته باشد که تهرانی و اصفهانی و مشهدی دارد. انقلاب واقعی وقتی است که هیچ تضمین و وعده‌ای به هیچ الیگارشی‌ای ندهیم. زن زندگی آزادی یعنی طغیان علیه ظلم، انکار و استثمار. یعنی من قرار است ترمز اضطراری را بکشم، از پله های قطار پیاده شوم و از منظره، از زمین، از زندگی لذت ببرم. گاهی انقلاب برای «پیشرفت» نیست. آبادی، توسعه، و حتی کلمهٔ مورد علاقهٔ آقای خامنه‌ای «پیشرفت» همگی ضد آن چیزی هستند که #زن_زندگی_آزادی می‌خواهد. زندگی یعنی محیط زیست داشتن. آزادی یعنی هوای پاک داشتن. زن یعنی لباس دلخواه داشتن. بنیامین می‌گوید اینکه ما پی در پی انقلاب‌های اکنون را با انقلاب های گذشته مقایسه می‌کنیم به این خاطر است که گمان می کنیم تاریخ همواره به «پیش» می‌رود. بنیامین می گوید انقلاب را نباید با استعارهٔ موتور پیشران تحولات تاریخی و به صورت پیش‌رونده (progressive) فهمید. انقلاب، هر چه که باشد، گاهی به ما می گوید دست از پیشرفت، دست از پدرسالاری، دست از ایمان به وعده‌های مهمل تاریخی بکشید، از قطار پیاده شوید و از آسودن روی زمین لذت ببرید.
Walter Benjamin: “Marx says that revolutions are the locomotive of world history. But perhaps it is quite otherwise. Perhaps revolutions are an attempt by the passengers on the train—namely, the human race—to activate the emergency brake.”

والتر بنیامین: «مارکس می‌گفت انقلاب‌ها لوکوموتیو تاریخ‌ جهانند. اما شاید کاملا برعکس باشد. انقلاب‌ها شاید دستاویزی هستند برای مسافرانِ قطار _یعنی نوع بشر_ تا ترمز اضطراری قطار را بکشند.»

انقلاب‌ها وقتی پدیدار می‌شوند (یا بهتر بگویم، وقتی نام انقلاب بر آن‌ها نهاده می‌شود) که گروه‌هایی از طبقات سرکوب‌شده (عموما گروه‌هایی که در پایین‌ترین لایه‌های سرکوب قرار دارند)، علیه الیگارش‌ها و نیروهای سرکوب‌گر، که تورهای قدرت را با شلختگی اما محکم دور خودشان بافته‌اند، شورش می‌کنند. تورهای قدرت در یک مقیاس تاریخی مثل خانهٔ عنکبوت از «سست‌ترین خانه‌هاست». کسی که ترمز را می‌کشد، از سرکوب شدن به ستوه آمده است. او به درستی گمان می کند همهٔ آنچه سبب ظلم بر او شده است، همان چیزی است که پیشتر قرار بود سبب آزادی‌ و رفاه و سعادتش باشد. او اکنون خود را له‌شونده لای چرخ‌دنده‌های موتور پیش‌رانِ انقلاب می‌بیند. با خود می اندیشد «چه شد که به اینجا رسیدیم؟» ایدئولوژیِ دروغینی که زمانی قرار بود قدرت پیش‌رانِش قیام او باشد اکنون به زنجیرهای اسارت او تبدیل شده است. توقف قطار و گسستن زنجیر ناگزیر می‌نماید.

به انقلاب ۵۷ فکر کن. طغیان‌گران ترمز «پیشرفت»های شاه را کشیدند. جامعه با ترمز مهیب اسلام‌گرایی، قطار پیشرفت شاه را متوقف کرد. شاه با رویای کاذب «توسعه»، با وعده‌های دروغین «تمدن بزرگ»، ایران جوان و زندگی اروپایی پشت فرمان آن قطار نشسته بود. همهٔ آن‌ها دروغی بیش نبود برای سرپوش گذاشتن بر سرکوب و استثمار حاشیه‌نشین‌ها. انقلابیون ۵۷ با شعارهای مختلف، از عدالت و جامعهٔ بی‌طبقه گرفته تا اسلام و شیعه‌گری و حتی با شعارهای ملی‌گرایانه ترمز شاه را کشیدند. این قطار به لوکوموتیو جدیدی نیاز داشت. اسلام‌گراها پیروز شدند و گمان کردند که می‌دانند شیوهٔ درست پیش راندن این قطار چیست: «عمر خوش دختران رز به سر آمد.. کِشتَنیان را سیاستی دگر آمد!»

رویای نشستن پشت سکان قطار (یا به قول حضرت اشرف کشتی‌بان شدن) در ذهن انسان انقلابی همچون نور کوچکی در تاریکی می‌بالد و بزرگ می‌شود و سر و شکل‌های گوناگون می‌گیرد. گاهی در لباس مدرنیزاسیون رضاشاه و یا وسترناسیون محمدرضاشاه در می‌آید و گاهی از قبای شیعه‌گری و اسلام‌گراییِ خمینی سر بیرون می‌کند. در عمل اما گرمای این رویا تقریبا همواره فقط به پختن سودای سرکوب ختم می‌شود: همیشه الیگارش جدیدی که سر بر می‌آورد دست به سرکوب همان‌هایی می‌زند که ترمز قطار سرکوب را کشیدند. اگر آدم‌های انقلابی ۵۷ دروغ بودنِ وعده‌های احمقانهٔ شاه را به خون دل دریافتند و شورش کردند، اکنون نیز انقلابی‌های قیام ژینا دروغ‌های اسلام‌گراها را دیگر برنمی‌تابند. شریعتی اگر بود معترف می‌بود که شیعه دیگر مکتب اعتراض نیست؛ مدتی است که به مکتب سرکوب تبدیل شده است. تشیع مهدوی‌گرای علی خامنه‌ای اکنون موتور پیشران قطاری است که دارد زنان، کارگران، دگر‌اندیشان، دگرباشان و اقلیت‌های قومی را لای چرخدنده‌هایش له می‌کند. همانطور که مارکس و بنیامین دربارهٔ طبیعت قیام دموکراسی علیه الیگارشی می‌گفتند، زنان ترمز قطار انقلاب ۵۷ را خواهند کشید. قیام سرکوب‌شونده علیه سرکوب‌گر داستان نیست. از یونان باستان تا کنون رخ داده است. همین الان هم در حال وقوع است (و چه خوش‌وقتیم ما که داریم در آن زندگی می‌کنیم).

[۱/۲]
@minerva_owl
چند اپیزود از واقعیت

۱
چند روز پیش، بتاریخ ۶ اکتبر ۲۰۲۲، در دانشگاه تورنتو شاهد یکی از بزرگترین تجمع‌های دانشجویی‌ای بودم که تا الان در زندگی‌ام دیده‌ام. کسانی که صاحب این قلم را می‌شناسند می‌دانند که من از سال ۱۳۸۵ تا حواشی سال ۱۳۹۷ در دانشگاه‌های امیرکبیر و شریف، که مثل خانه‌های دوم و سوم هستند، تجمع و تظاهرات بزرگ، آبرومند و تاریخی کم ندیده‌ام. اما تجمع دانشگاه تورنتو از این لحاظ خیره‌کننده بود که مثل بیشتر اعتراضات قدیمی‌ام در اعتراض به مظالم متعدد حکومت ولایت فقیه در ایران بود، هزاران کیلومتر دورتر از ایران برگزار می‌شد و در عین حال بی‌اغراق شاید نیمی از جمعیت غیرایرانی بودند. آنجا بعد از سال‌ها به دانشگاهم، به شعور سیاسی هم‌کلاسی‌هایم و به کوشش تیم برگزاری این تجمع افتخار کردم. تصورم از علت این اتفاق این بود که لابد حساسیت آدم‌های اطرافم بالاتر از سایرین است. گویی این‌ها از مردم عادی دغدغه‌مندترند. اکنون اما متوجه شدم این قضاوت خالی از غرور و توهم نبوده. هم‌کلاسی‌هایم دغدغه دارند اما علت حضورشان هم‌آن‌چیزی است که در ایران در حال وقوع است. این رویداد از چشم آنان بزرگ است. پژواکش شنیده می‌شود. نام مهسا رمز شده است و من این را وقتی درک کردم که دیدم پسر رنگین‌پوست کانادایی یا آمریکایی که خودش با درد تبعیض آشناست شعار زن، زندگی، آزادی را سر می‌دهد. چنان که گویی خواهر او بوده که در کرج کتک خورده یا برادرش در شریف گلولهٔ ساچمه‌ای. حمایت گرم دوستانم در دانشگاه تورنتو، که به اندازهٔ پلی‌تکنیک به آن افتخار می‌کنم، به این خاطر است که ارتعاش دلهره‌آور حوادث در تهران، سنندج و زاهدان در همه جای جهان احساس می‌شود.
آهنگ L'estaca به زبان کاتالان، از آهنگ‌هایی‌ است که در در دوره دیکتاتوری فرانکو (در اسپانیا) ساخته شده.
این آهنگ که دعوتی‌ست برای متحد شدن تا آزادی از چنگ دیکتاتور، به زبان‌های متعدد ترجمه و خوانده شده و تبدیل شده است به نمادی برای مبارزه برای آزادی.

ترجمه انگلیسی متن آهنگ (با تغییراتی اندک از سایت lyricstranslate):

Grandpa Siset talked to me
in the gateway at the dawn
when we were waiting for the sun
watching the wagons passing by.
 
Siset: don't you see the stake
to which we are all tied?
If we don’t rid ourselves of it,
we won't be able to walk away!
 
If we all pull, it will fall,
it will not stand for too long,
for sure it’ll be torn down, down, down,
it must be already well rotten.
 
If you pull hard here,
and I pull hard there,
for sure it’ll be torn down, down, down,
and we'll be able to liberate ourselves.

 
But, Siset, so much time has passed,
my hands are scratching,
and when I have no more strength,
it grows wider and taller.
 
I know very well that it's rotten,
but, Siset, it’s so heavy,
that sometimes I have no more power.
Please repeat your song!
 
If we all pull, it will fall,
it will not stand for too long,
for sure it’ll be torn down, down, down,
it must be already well rotten.
 
If you pull hard here,
and I pull hard there,
for sure it’ll be torn down, down, down,
and we'll be able to liberate ourselves.
 
Grandpa Siset no longer says anything,
an evil wind carried him away
- it only knows where to -
and I’m stuck in the gateway.
 
And while the new farm hands pass by,
from my throat arises
the last Siset's song,
the last one he taught me:
 
If we all pull, it will fall,
it will not stand for too long,
for sure it’ll be torn down, down, down,
it must be already well rotten.
 
If you pull hard here,
and I pull hard there,
for sure it’ll be torn down, down, down,
and we'll be able to liberate ourselves.

https://www.youtube.com/watch?v=9JD28I-yK9Q

https://on.soundcloud.com/wawLZREJHzNRN8QQA
حرفهایی از فروغ فرخزاد درباره شعر امروز
نقل از مجله نگین، اردیبهشت 1350، شماره 72 (صفحه 31)

این مصاحبه پیشتر در نشریهٔ «هنر و ادبیات» در کازرون منتشر شده است (+).

1- شعر هم مثل هر هنر دیگری، یک جور بیان کردن و در نتیجه خلق مجدد زندگیست،و چون‌ از‌ زندگی مایه می‌گیرد طبیعی است که باید هماهنگ با ماهیت‌ متغیر و تاثیر پذیر آن بـاشد.

«شـعر امروز» زاینده شرائط زندگی‌ امروز و ترسیم کننده خطوط مشخص این‌ زندگیست و چرا که نباشد؟

من‌ تصور‌ میکنم گفتگو درباره حقانیت‌ این موجود زنده، کار عبث و غیر لازمی باشد. همینکه بدنیا آمـده اسـت و علیرغم نصایح پدر بزرگ‌های اشراف‌زاده و درویش ملک و فاضل نمایش،همچنان به ایجاد رابطه‌ با‌ مردم کوچه و بازار مشغول است،خود دلیل روشنی است به لزوم زنده بودنش، منطقی بودن راهش،واقـعی بـودن منبع‌ تجربه‌هایش.

و اما اینکه این موجود زنده در چه‌ مرحله‌ای از‌ مراحل‌ عمر‌ خویش است و تا چه حد‌ به‌ زندگی‌ معرفت پیدا کرده است؟ من فکر میکنم که شعر ما بعد از «نـیما» -کـه آغـازکننده بود و آزادکننده - یک‌ دوره بحرانی و شـلوغ را‌ پشـت‌ سـر‌ گذاشته‌ است که نتیجه مستقیم برخورد ناگهانی اوست‌‌ با‌ مسئله‌ی آزادی در بیان و فرم.

شعر ما،همه‌ی معلق‌هایش را زده‌ است و از جریانات زودگذر تـاثیرات‌ زودگـذرتری بـرداشته است‌.و به‌ مقتضای‌‌ جوانی و خامیش به جامه‌های مـختلف در آمـده است. اجتماعی شده‌ است. انقلابی‌ شده است. اخلاقی شده است.

حتی بد اخلاق هم شده است.فلسفی‌ شده اسـت.پیـچیده شـده‌ است‌.درد‌ کشیده‌ شده است و عصیان کرده است و در عصیانگری تا حـد بدور‌ انداختن‌ وزن، پیش رفته است و حالا لحظه‌ای رسیده که‌ باید بنشیند و در آرامش و اطمینان و آگاهی، به خلاقیت‌های‌ واقعی‌ و عـمیق‌ بـیندیشد.

2- فـکر میکنم همه‌ی آنها که کار هنری میکنند علتش - یا لااقل‌ یـکی‌ از‌ عـلت‌هایش - یکجور نیاز ناآگاهانه است‌ به مقابله و ایستادگی در برابر زوال. این‌ها آدمهائی هستند‌ که‌ زندگی‌ را بیشتر دوست‌ دارنـد و مـی‌فهمند و هـمینطور مرگ را.

کار هنری یکجور تلاشی است برای‌‌ باقی‌ ماندن و یا باقی گـذاشتن«خـود»و نـفی معنی مرگ. گاهی اوقات فکر میکنم‌ درست‌ است‌ که‌ مرگ هم یکی از قوانین‌ طـبیعت اسـت، امـا آدم تنها در برابر قانون‌ است‌ که‌ احساس حقارت و کوچکی میکند. یک مسئله‌ایست که هیچ کـارش نـمیشود کرد. حتی نمیشود‌ برای‌ از‌ میان بردنش مبارزه‌ کرد. فایده ندارد. این یک تـفسیر کـلی اسـت‌ که شاید هم احمقانه‌ باشد‌. اما شعر برای‌ من مثل رفیقی است که وقـتی بـه او می‌رسم‌‌ می‌توانم‌ راحت‌ با او درد دل کنم. یک حقیقتی‌ است که کاملم میکند، راضیم مـیکند بـی‌آنکه‌ آزارم بدهد‌.

بعضی‌ها‌ کمبودهای خودشان‌ را در زندگی با پناه بردن به آدمهای دیگر جبران‌ میکنند‌.اما هـیچوقت جـبران نمیشود. اگر جبران میشد آیا همین رابطه خودش‌ بزرگترین شعر دنیا و هستی نبود؟ -رابـطه‌ دو‌ تـا‌ آدم هـیچوقت نمی‌تواند کامل و یا کامل کننده باشد.بخصوص در این دوره‌- بهر‌ حال بعضی‌ها هم به ایـنجور کـارها پنـاه‌‌ می‌برند‌. یعنی‌ می‌سازند و بعد باساخته خود مخلوط میشوند‌ و آنوقت‌ دیگر چـیزی کـم‌ ندارند. شعر برای من مثل پنجره‌ای است‌ که هر وقت‌ به‌ طرفش می‌روم خود به خـود‌ بـاز‌ می‌شود.من‌ آنجا‌ می‌نشینم‌. نگاه می‌کنم، آواز می‌خوانم،داد می‌زنم‌،گریه‌ می‌کنم، به عـکس درخـتها قاطی می‌شوم و میدانم که‌ آنطرف پنجره یـک فـضا‌ هـست‌ و یکنفر می‌شنود.

یک نفر که ممکن است‌ دو سـال بـعد باشد‌ یا‌ سه سال قبل وجود داشته‌، فرق‌‌ نمی‌کند وسیله‌ایست برای ارتباط با هـستی، بـا وجود، به معنی وسیعش. خـوبیش ایـن‌‌ است‌ کـه آدم وقـتی شـعر می‌گوید‌ می‌تواند‌ بگوید‌ من هستم، یـا‌ مـن هم‌ بودم.
در غیر اینصورت‌ چطور‌ می‌شود گفت‌ که: من هم هستم یا من هم بـودم؟

3- مـن نمی‌توانم وقتی می‌خواهم‌ از کوچه‌ای‌ حرف‌ بـزنم که پر از بوی ادرار‌ است‌، لیـست عـطرها‌ را‌ جلویم‌ بگذارم و معطرترینشان را برای‌ تـوصیف ایـن بو انتخاب کنم. این حقه بازیست. حقه‌ای‌ است که اول آدم به خود‌ می‌زند‌. بـعد هـم به‌ دیگران... آدم باید‌ بیک‌ حـدی‌ از‌ شـناسائی‌‌ -لااقـل در کارش‌- برسد‌. مـن شـعر را از راه خواندن کتابها یاد نـگرفته‌ام و گـرنه‌ حالا قصیده می‌ساختم. همینطوری راه‌ افتادم‌. مثل‌ بچه‌ای‌ که در یک جنگل گم‌ میشود. بـه‌ هـمه‌ جا‌ رفتم‌ و در‌ همه‌ چیز خیره‌ شـدم و هـمه چیز جـلبم کـرد تـا عاقبت به یک‌ چـشمه رسیدم و خودم را توی یک چشمه‌ پیدا کردم.
سبک بال
از دیوار بلند زندان‌ها و
سیم خاردارها
می‌گریزد
هوای خوش آزادی!*

بکتاش آبتین را کشتند، به تاریخ ۱۸ دی ۱۴۰۰

* شعر از بکتاش آبتین، سرودهٔ ۱۳۹۸
[ادامهٔ بخش‌هایی از نامهٔ جیمز بالدوین به برادرزاده‌اش]

برای عمل کردن باید متعهد بود و متعهد شدن به معنای در خطر بودن است. در ذهن بیشتر سفیدپوستان آمریکایی، خطر اصلی گم شدن هویتشان است. سعی کن تصور کنی که چه حسی می‌داشتی اگر یک روز صبح از خواب بیدار بشوی و ببینی خورشید دارد فرو می‌پاشد و همه ی ستاره ها شعله ورند. ممکن است بترسی چون این خلاف نظم طبیعت است. هر آشوبی در جهان ترسناک است زیرا در اصل تجاوز به شناخت مرسوم ما نسبت به واقعیت است. خوب، در جهانِ یک مرد سفیدپوست، سیاه پوست جایگاه یک ستارهٔ ثابت را دارد – مثل یک ستون بی حرکت: و به محض اینکه از جایش تکان بخورد، زمین و آسمان به هم دوخته خواهد شد.

اما تو لازم نیست بترسی. گفتم که اینجور فرض شده است که تو باید در گتو هلاک شوی. هلاک شدن یعنی هرگز اجازه نخواهی داشت به فراسوی تعاریف مرد سفید پوست بروی. هرگز اجازه نخواهی داشت که نامت را هجی کنی. تو، مثل خیلی از ما، این قصد را شکست داده‌ای. آن طفلکی‌هایی که فکر می کنند زندانی کردن تو زندگی شان را امن می کند، دارند با یک قانون مزخرف و با یک تناقض فاجعه‌آمیز ارتباطشان را با واقعیت از دست می‌دهند. ولی این آدم‌ها برادران تو هستند – برادران جوانتر گمگشتهٔ تو. و اگر واژهٔ یکپارچه‌سازی معنایی داشته باشد، معنای آن این است: که ما، با عشق، باید برادرانمان را مجبور کنیم که خودشان را آنگونه که هستند ببینند، که از واقعیت فرار نکنند و شروع به تغییر آن کنند.

این خانۀ توست دوست من، از آن رانده نشو: اینجا مردان بزرگی کارهای بزرگی کرده اند و خواهند کرد. و ما میتوانیم آمریکا را چیزی کنیم که باید بشود. دشوار خواهد بود جیمز، ولی تو از نسل مردان سرسخت، از نسل رعیت‌هایی هستی که پنبه کشت میکردند و بر روی رودها سد بستند و راه آهن ساختند و به رغم وحشتناکترین شرایط، به کرامتی غیرقابل انکار و جاودان دست یافتند. تو از نسل شاعران بزرگی، برخی از بزرگترین شاعران از زمان هومر. یکی از آنها گفت: «همان لحظه که خیال میکردم گم‌گشته‌ام، دخمه‌ام لرزید و زنجیرهایم از هم گسست.»*

تو می‌دانی و من می‌دانم که این کشور صد سالگی آزادی اش را صد سال زود جشن میگیرد. تا زمانی که آنها آزاد نباشند ما هم آزاد نخواهیم بود."
--
* این بخشی از یک سرود کلیسایی اثر ریچارد آلن، شاعر سیاهپوست قرن هیجدهمی، است. یک سال بعد از نگارش این نامه، مارتین لوتر کینگ در سخنرانی تاریخی‌اش، با عنوان «رویایی دارم» همین قطعه را تکرار کرد.
📷: آرشیو اسمیتسونین
@Minerva_owl
اینجا خانهٔ توست دوستِ من
بخش‌هایی از نامهٔ جیمز بالدوین به برادرزاده‌اش

سال ۱۹۶۲، جیمز بالدوین نامه‌ای به برادرزاده‌اش نوشت که اهمیت تاریخی والایی دارد. این نامه به مناسبت صد سالگی بیانیهٔ آزادی بردگان، بیانیه‌ای که در سال 1862 لینکلن دستور آن را صادر کرده بود، نوشته شده است تا بر این تأکید کند که از دوران الغای بردگی چه چیزهایی هنوز تغییر نکرده است. بالدوین از برادرزاده‌اش، جیمز، می‌خواهد نگاهی که سفیدپوستان به او دارند را نپذیرد و درونی نکند، با این نگاه مبارزه کند و تلاش کند به برادران سفیدپوست خود بیاموزد که آن‌ها باید تغییر کنند. از او می‌خواهد که با مرزهایی که سفیدان برای پیشرفت او می‌گذارند بجنگد و تاریخ خود را خوب یاد بگیرد تا بتواند آینده را تغییر دهد. به مناسبت سالگرد این رویداد که برخی معتقدند مهم‌ترین روز در تقویم آمریکای شمالی است، بخش‌های پایانی این نامه را برای خوانندگان کانال ترجمه کرده‌ایم.
--
"حبس کرده تو را در یک گتو، این مملکتِ بی‌خیال. در واقع قصد دارد تو را در این گتو هلاک کند. بگذار دقیقا بگویم منظورم چیست؛ چرا که حرف اصلی‌ام و ریشۀ ستیزم با کشورم همین جاست. در این مملکت، فقط و فقط چون سیاه متولد شده‌ای، آیندهٔ مقدری برایت مرقوم شده است که تاب تغییرش را نخواهی داشت. به همین دلیل، گویی که مرزهای بلندپروازی‌ات برای همیشه مشخص شده‌اند. تو در جامعه‌ای متولد شدی که با وضوحی وحشیانه و به هر طریق ممکن، فریاد زد که تو انسان بی ارزشی هستی. قرار نبود که رویای سرآمد بودن داشته باشی: تو باید با میان‌مایگی کنار می‌آمدی. جیمز، در زندگی کوتاهت روی این زمین، تو به هر سو که چرخیدی، به تو می‌گفتند کجا می‌توانی بروی و چه می‌توانی بکنی (و چگونه میتوانی آن کار را انجام دهی)، و کجا می‌توانی زندگی کنی و با چه کسی میتوانی ازدواج کنی.

میدانم هموطنانت با من موافق نیستند و میتوانم صداهایشان را بشنوم که میگویند: «تو اغراق میکنی».آنها هارلِم را نمی‌شناسند، ولی من می‌شناسم، تو هم می‌دانی هارلم چه جور جایی است. به حرف هیچکس اعتماد نکن، حتی به حرف من! - بلکه به تجربه‌ات اعتماد کن. بدان از کجا آمده ای. اگر بدانی از کجا آمده ای حد و مرزی برای جایی که میتوانی بروی نخواهی داشت. جزییات و نمادهای زندگی‌ات را عمداً جوری ساخته‌اند که آنچه سفیدها درباره‌ات می‌گویند باور کنی. به خاطر داشته باش که آنچه آنها به آن باور دارند و آنچه بر طاقت تو تحمیل می‌کنند، گواه فرومایه بودن تو نیست، بلکه نشان از ترس و عدم انسانیت آنهاست.

در میان این طوفانی که امروز ذهن جوانت را به شور و خشم می‌اندازد، بکوش تا حقیقتِ واقعی اصطلاح‌هایی مثل «پذیرش [اقلیت‌ها]» (acceptance) و «همسانی و ادغام در جامعه» (integration) را برای خود روشن کنی. دلیلی ندارد که تلاش کنی شبیه مردمان سفیدپوست شوی. این فرض که این آن‌ها هستند که باید تو را بپذیرند فرض بی ربطی است. اتفاقاً، رفیق قدیمی، این تویی که باید آنها را قبول کنی. و این را خیلی جدی میگویم. تو باید آنها را بپذیری و با عشق بپذیریشان. چرا که این مردمان معصوم هیچ امید دیگری ندارند. آنها هنوز در تاریخی که نمی‌فهمندش گیر افتاده اند و تا زمانی که این تاریخ را نفهمند نمی‌توانند از آن رهایی یابند. برای سالهای سال، آنها به دلایل مختلف میخواستند باور کنند که مردان سیاه پایین تر و پست‌تر از مردان سفیدند. بسیاری از آنها البته بهتر می‌دانند. ولی، همانطور که خودت خواهی فهمید، برای آدم‌ها خیلی سخت است که بر اساس آنچه میدانند عمل کنند.

[بخش ۱ از ۲]
📷: بالدوین در استانبول، ۱۹۶۵ (آرشیو موزهٔ اسمیتسونین)
همان لحظه که خیال میکردم گم‌گشته‌ام، دخمه‌ام لرزید و زنجیرهایم از هم گسست...

جیمز بالدوین، نویسنده و فعال سیاهپوستِ زادهٔ آمریکا، سال ۱۹۴۸ کشورش را به قصد فرانسه ترک کرد. مدت‌ها کسی دقیقا نمی‌دانست چرا بالدوین وقتی ۲۴ سال داشت، با فقط ۴۰ دلار ته جیبش اقیانوس اطلس را پیمود تا در پاریس زندگی کند؛ شهری که خیلی زود عاشقش شد. برخی گفتند او به دنبال جایی بود تا روی رمانش، «با کوه در میان بگذار»، کار کند و شاید هیچ جا مثل مسافرخانه‌های ارزان‌قیمت محلهٔ سن‌ژرمن برای این کار مناسب نیست. اما واقعیت بیست و دو سال بعد معلوم شد، وقتی که به یک فیلمساز بریتانیایی، که گستاخانه و با سماجت در پی فیلم گرفتن از او بود، حقایقی را گفت که تا مدت‌ها در کتمان مانده بود.* خواندن این حرف‌های جیمز بالدوین در فردای شبی که احتمالا طولانی‌ترین شب سال برای خیلی از ایرانیان بود، خالی از لطف نیست.

«فکر می‌کنی چرا من آمریکا رو ول کردم اومدم اینجا؟» بالدوین با نگاه نافذش چشم‌انتظار جوابی از سوی فیلمساز انگلیسی است. «از ترس جانم. اگر اونجا مونده بودم به قتل می‌رسیدم.» او ادامه می‌دهد: «احتمالا داری با خودت فکر می‌کنی دارم اغراق می‌کنم یا حرف‌های ملودراماتیک می‌زنم. اما آن موقع می‌دانستم که هیچ چشم‌اندازی از زنده موندن نداشتم اگر آنجا مونده بودم. من از کشوری میام که به چیزی که اسمش را گذاشته دموکراسی افتخار می‌کند. این کشور به پیشرفتش افتخار می‌کند. اما علیرغم همهٔ آن دموکراسی و پیشرفت، ۲۲ سال است که مردم کشورم عینا مثل دوران جوانی من مجبورند کشورشان را دقیقا به همان دلیل ترک کنند. در ۱۹۴۸ ترومن رییس جمهور بود. او تازه روی هیروشیما بمب اتم انداخته بود. الان کی رییس جمهور است؟»

اینجا خبرنگار سکوت می‌کند. گویی تازه دارد می‌فهمد منظور بالدوین چیست. دوباره از او می‌پرسد «الان چه کسی در کاخ سفید ساکن است؟» کسی از میان مخاطبین می گوید: «ریچارد نیکسون». پس از لختی سکوت، بالدوین این‌بار می‌پرسد: «شما از ما، از برادران تیره پوستتان، چه انتظاری دارید؟»

وقتی بالدوین با این سوال روبرو می‌شود که حالا چه خواهد شد؟ چه خواهد شد اگر مبارزه‌ها ادامه یابد و حقوق سیاهان اعاده نشود؟ او پاسخ می‌دهد: «چه می شود؟ دیر یا زود، به هر طریق ممکن، سه‌شنبهٔ بعدی یا چهارشنبهٔ بعدش، همهٔ دوزخیان روی زمین** سنگفرش‌هایی که رم و لندن و پاریس بر آن‌ها بنا شده است را نابود خواهند کرد. دنیا تغییر خواهد کرد چون باید تغییر کند. و پاپ باید محو شود چون کلیسا دستش به جنایت آلوده است. مهمونی تمام شده است.»

[مهمونی انتخابات تموم شده، چراغا خاموش‌ان، ملت رفتن، شب سرد شده، و همه چی تموم شده. حالا چی؟ ]

* اگر دوست دارید فیلم نهایی این خبرنگار-فیلمساز را ببینید به این لینک مراجعه کنید و بعد از ثبت‌نام، این فیلم دیدنی را به صورت مجانی ببینید.
** اشاره به کتاب فرانتس فانون که چند ترجمه به فارسی از آن موجود است. از جمله ترجمه‌ای به قلم دکتر علی شریعتی.
Channel photo updated
۳. آیا اتاق فرمان انقلاب فرهنگی در حزب جمهوری اسلامی بود؟

دلایل فراوانی وجود دارد که ثابت می‌کند سران حزب جمهوری اسلامی و در رأسشان،‌ سیدمحمد #بهشتی، اکبر #هاشمی_رفسنجانی، محمدجواد #باهنر و سید حسن #آیت طراحان و مجریان اصلی انقلاب فرهنگی بودند. روزنامهٔ جمهوری اسلامی بزرگترین رسانهٔ حامیان تعطیلی دانشگاه‌ها بود که آن زمان توسط میرحسین موسوی اداره می‌شد. نواری که حدود دو ماه بعد از انقلاب فرهنگی از حسن آیت افشا شد، نشان می‌دهد که او در زمستان ۵۸ در حال برنامه‌ریزی و برگزاری جلسه با برخی از دانشجویان برای اعمال فشار بر دانشجویان چپ‌گرا به منظور تضعیف دولت بنی‌صدر بوده است.

اما قدیمی‌ترین سندی که از برنامه‌ریزی برای انقلاب فرهنگی حکایت دارد، گفتگوهایی است که از رهبران حزب جمهوری در شورای انقلاب بر جای مانده است. این گفتگوها که از شهریور ۱۳۵۸ آغاز شده بود، ثابت می‌کند که برنامهٔ نسبتاً منسجمی برای تغییر فضای دانشگاه از طریق اعمال زور در میان سیاستمداران حزب جمهوری وجود داشته است. داود علی‌بابایی بخشی از این گفتگوها را در کتابش نقل کرده است:

بهشتی: «گروه‌های مخالف مسیر انقلاب ممکن است از تجمع در دانشگاه‌ها و مدارس برای منظورهای خود بهره‌برداری کنند. طبعاً باید پیش‌بینی لازم را در این امر داشت.»

عزت‌الله سحابی: «جناح تندرو می‌خواهند درگیری ایجاد کنند، حتی خونریزی. ما باید پیش‌گیری کنیم.»

معین‌فر: «به اطلاع بنده رسیده خیلی تحریک در دانشگاه‌ها هست؛ برخورد مسلم خواهد بود. دانشگاه خود به خود تعطیل خواهد شد.»

مهندس میرحسین موسوی: «یک راه‌حل دیگر، آمدنِ مردم به دانشگاه است. نماز جمعه نیروی خردکننده‌ای برای مارکسیست‌هاست. فعالیت ایدئولوژیک، انقلاب فرهنگی و دانشگاه خالی از توده نباشد، درگیری حل می‌شود.»

هاشمی رفسنجانی: «جلوی شلوغی دانشگاه‌ها را خوب می‌شود گرفت... عدهٔ زیادی بچه مسلمان اگر در تهران باشند، در مزاحمت برای انقلاب از آن دفاع کنند... از خشونت نمی‌ترسیم. امروز شروع شود بهتر از سه ماه دیگر است.»

[منبع علی‌بابایی، د. بیست و پنج سال در ایران چه گذشت؟. ج ۲. صص ۴۶۷-۴۶۸]

نمی‌شود گفت شواهدی که از دخالت هر یک از نیروهای سه‌گانهٔ فوق در انقلاب فرهنگی وجود دارد خلل‌ناپذیر است. مشکلی که تاریخ‌نگاران انقلاب فرهنگی با آن مواجه هستند این است که بسیاری از آرشیوها و اسناد مربوط به این حادثه در دسترس عموم قرار نگرفته است. به خصوص اینکه بسیاری از اعضای برجسته حزب جمهوری اسلامی ناگفته‌های فراوانی از آن دوران به جا گذاشته‌اند. انتظار زیادی نیست که بعد از چهل سال از انقلاب فرهنگی برخی از این آرشیوها به روی عموم باز شود.
چه کسی طراح انقلاب فرهنگی بود؟
قسمت دوم از چهار پرسش در چهل‌سالگی انقلاب فرهنگی (قسمت ۱)

هنوز دربارهٔ این سوال اتفاق نظری وجود ندارد که چه گروه یا کسانی طراحان و عاملان اصلی انقلاب فرهنگی بودند. ادعاها و نظریه‌های زیادی در این‌باره مطرح شده است که در زیر به برخی از آن‌ها می‌پردازم. به طور خلاصه، حزب جمهوری اسلامی، طیف راست انجمن اسلامی دانشجویان و دولتِ ابوالحسن بنی‌صدر در صدر مظنونین انقلاب فرهنگی هستند.

۱. آیا ابوالحسن بنی‌صدر پشت پردهٔ انقلاب فرهنگی بود؟
مدتی پیش از درگیری‌های انقلاب فرهنگی،‌ بنی‌صدر بحثی با عنوان «بعثت فرهنگی» را مطرح کرده بود که نوعی دعوت به دگرگونی نظام آموزش و فرهنگ بود. اما آیا می‌توان «بعثت فرهنگی» را طرح اولیهٔ «انقلاب فرهنگی» دانست؟ بنی‌صدر نقش مهمی در ماجرای انقلاب فرهنگی داشت. او با صدور چند بیانیه دربارهٔ لزوم بسته شدن دفاتر گروه‌های سیاسی در دانشگاه‌ها و راه انداختنِ یک تظاهرات نسبتاً بزرگ در دانشگاه تهران و سخنرانی در جمع هوادارانش، تا مدت‌ها خود را به عنوان مظنون اصلی انقلاب فرهنگی در میان چپ‌ها بدنام کرد.

اغلب مجلات چپ در آن زمان به انتقاد از بنی‌صدر و رویکرد او در این حادثه پرداختند، چرا که فکر می‌کردند بنی‌صدر از این فرصت استفاده کرده است تا مخالفان و منتقدانش در جبههٔ چپ را سرکوب کند. اتهام دیگر او در ماجرای انقلاب فرهنگی این است که در روز ۳۱ فروردین ۵۹، در مذاکره با برخی رهبران سازمان چریک‌های فدایی، به آن‌ها وعدهٔ مقابله با مهاجمین را داد اما دو روز بعد زیر قولش زد. خود بنی‌صدر البته همهٔ این اتهامات را رد می‌کند و معتقد است که او خود قربانی انقلاب فرهنگی بوده است.

می‌دانیم که اندکی پیش از اوج‌گیری درگیری‌ها، رییس جمهوری مخالف شدید بسته شدن دانشگاه‌ها بود. اغلب نوشته‌های او، که در روزنامهٔ انقلاب اسلامی چاپ می‌شد، در مخالفت با این موضوع بود. سوءظنِ چپ‌ها به او، اکنون کمی عجولانه به نظر می‌رسد چرا که کمتر از دو ماه بعد از انقلاب فرهنگی، «نوار آیت» لو رفت و ستاد انقلاب فرهنگی با افرادی در جبههٔ مقابل بنی‌صدر شکل گرفت و دیگر نمی‌توان گفت او در این میان نقش محوری داشته بوده است.

۲. آیا دانشجویان پیرو خط امام عامل انقلاب فرهنگی بودند؟
برخی از اصلاح‌طلبانِ کنونی که اوایل انقلاب معروف به دانشجویان پیرو خط امام بودند، مدعی شده‌اند که برخی از اعضای طیف راستِ تحکیم وحدت (نظیر احمدی‌نژاد، محصولی، هاشمی ثمره و دیگران) طراحان اصلی حمله به دفاتر دانشجویی و تعطیلی دانشگاه‌ها بوده‌اند. علی شکوری‌راد مدعی است که این گروه از دانشجویان بودند که طرحی را به شورای عمومی تحکیم برده که نام «انقلاب فرهنگی» را بر پیشانی داشت. ولی این طرح توسط سازمان مجاهدین خلق افشا می‌شود و این اتفاق مانع از شکل‌گیری انقلاب فرهنگی در زمستان ۵۸ می‌شود.

محسن میردامادی هم با ذکر خاطره‌ای از «گروه احمدی‌نژادی‌ها» تعریف می‌کند که این افراد بوده‌اند که در دانشگاه تربیت مدرس و علم و صنعت دست به درگیری زده و دانشگاه را تعطیل کرده‌اند. این در حالی‌است که امام خمینی با تعطیلی دانشگاه‌ها مخالف بود. در طرح این ادعاها تناقض‌ها و زمان‌پریشی‌هایی هم دیده می‌شود. این طیف از اصلاح‌طلبان، برای راستی‌آزمایی ادعایشان، نقل این خاطرات را با هیچ سند مکتوبی همراه نکرده‌اند.
می‌دانیم که کل مجموعهٔ تحکیم وحدت نیروی موثری در برخورد با دانشجویان چپ بود و تا انتها پشت انقلاب فرهنگی ایستاد. اما آیا نمی‌توان مظنون شد که هدف از بزرگنماییِ برخی اختلافات جزیی درون تحکیم وحدت سیاسی است؟ مخصوصاً که شکوری راد و میردامادی مدتی بعد از پیروزی احمدی‌نژاد در انتخابات ریاست جمهوری نقش او در انقلاب فرهنگی را افشا کرده‌اند؟

(ادامه در پست بعدی)
شانزده آذر
در سینهٔ تکامل سنگر می‌گیرد
شانزده آذر
در روزهای اول اردیبهشت مقاومت می‌کند.

«جراحی بزرگ» را تدارک دیده‌اند...

شعر #محمد_مختاری دربارهٔ #انقلاب_فرهنگی، دانشجویان و خیابان ۱۶ آذر چاپ شده در خرداد ۱۳۵۹.
More