ای بچهذهین؛ بچهشهینِ دُرِ بالا! چون قصه دراز هستی ولی طاقه و تنها! یک کوه صبر داری و یک کول، معما تو یکتنه جنگیدی و دیدم! چه نَفَس داری! بر کُشتن و آبادیِ کیهان، هوس داری! ماکانِ قصهها... ولی در قرنِ بیستویک! طوفان و ناخدا و بلا زیرِ پایِ توست! بالا؛ خدایِ توست! از راست بابِ قدرتِ دوران گشتهیی! از چپ چو آتشی! همهجا را گرفتهیی! شمشیر و مُشت و جنگِ شوالیه هستی تو! هُشیار همچو روح و گهی مستمستی! تو! سازی و نازنازی؛ گهی تُند چون چیتا! نزدیک، چون سیاهی و از دور همچو ماه! دیدم که زندگی بهتو پاچال میکشید! پرواز کردی از سرِ پاچال؛ میدوید بهدنبالِ تو، اما نمیرسید! ای میر! در سیارهی آبی و فانتزی! آنجا و هرکجا بروی جایِ زندگیست! باز کن پنجره را یک نفسِ تازه بِکش! بی تو، این کوچه، لُ لُکنت دارد! بی تو، دنیا تَ تَ تاریک و شب است، آیینه معنایِ ندارد، نَ نَ نکبت دارد! بذرِ زمینِ عشق در جانِ نهانِ توست! ای که خدا دمید در جانِ تو روحش... و جهانِ ما سراپا ز میانِ توست! تو یکتنه جنگیدی و دیدم! این یکتنهبودن اول و آخر و معنایِ جهانِ توست!
رفیق! بیا که دلیترین حقیقتِ سالِ خود را، برایت بگویم! خدا؛ هرچیزیکه بخواهم را برایم میدهد، اما، باید، بهخود و او باور داشته باشم! مشکل از جایی شروع میشد که بهاو باور داشتم ولی بهخود باور نمیکردم. من بهجنگیدن و ادامهدادن میگویم، خودباوری!
چون خودم را بینِ انگشتانِ خود گُم کردم! دستم از دستم رفت! حینِ این حالم؛ فضاسازی دیدم! بادوباران از زمینها شد بلند! ابرها افتاده بودند زیرِ پاهایِ کسی در انتظار! انتظار! انتظارِ ابر چون آنکس بریزد اشک، بغضآلود شوند و زود برگردند بهبالا و ببارند چون اول! آسمان بارید، اما بیطرف! ذانویی لغزید از بیمایگی! قصهها ترسیدند از "راستی!" موجِ موهایِ دهاتیِکه کانا بود؛ روزِ شانهکردن، شانههایش خوردند صد تازیانه! بیخداها با خداها آمدند! یا خدا میخواست با این بیخداها داستانِ "عاد" را باز آورد! رقصِ "چغرک"هایِ هرکوچهی کابل شد حرام! بیخبر! این همان موعودِ بیداریِ توست! این همان جنگِ جهانیست! تو همان سَروانِ خونخواری و خونخواری برایِ دشمن است! وَ "بهدنبالِ خودت باش!" که دنبالِ تو دنبالهی دنیا دارد! برگِ تقدیرت تو هستی! ما تویی و من تویی! هرچه هستی "بهتر اس ضایع نشی" بینِ چنین جنگِ جهانی! و تو سَروانِ مسلمان هستی!