View in Telegram
خان جوان‌مرد و جوان عاشق در کنار دیواری جوانی با گلوی بغض کرده و چشمان خیس از اشک، بر خود می‌پیچید. خان او را دید. نزدیک جوان رفت. جوان که زانوی غم به بغل گرفته بود، از جا برخاست. سلام کرد و سر به زیر افکند. خان پرسید: «مجلس به این خوشی [=مجلس عروسی خان با یکی از دختران روستا به نام چکاوک]. چرا گریه می‌کنی؟» جوان سکوت کرد. خان رو به کدخدا پرسید: «میرزا تو بگو. این جوان چه دردی داره؟». حالت چهرهٔ کدخدا گواهی می‌داد که از راز جوان آگاه است و نمی‌خواهد چیزی بگوید. خان پرسید: «مدیونی اگه نگی... غم این جوان از چیه؟». کدخدا گفت: «قربان، شاید در زندگی شکست خورده!». خان گفت: «جوان!... دل داشته باش و خودت بگو... . من کمکت می‌کنم... . قول می‌دم مشکلت را حل کنم». جوان همچنان سر به زیر افکنده بود و سخن نمی‌گفت. لوطی‌حسن گفت: «قربان! گستاخی مرا ببخش... . قرار بود ایشان با چکاوک ازدواج کنه که سرنوشت رقم دیگه‌ای زد». خان رو به کدخدا گفت: «برو ملّا را بیار تا چکاوک را به عقد این جوان دربیاره... . از این لحظه چکاوک از من حرام و به این جوان حلاله.» کدخدا که چشمانش از شگفتی گرد شده بود، گفت: «آخه قربان... .». «آخه نداره کدخدا... . این مجلس شادی هم به افتخار چکاوک و این جوان تا غروب ادامه پیدا می‌کنه... . تمام خرج و مخارج هم به عهدهٔ من... .» خان می‌خواست حرکت کند که جوان روی پاهایش افتاد و کفش‌هایش را بوسید. خان زیر بغل جوان را گرفت، او را بلند کرد و گفت: «مبارک باشه! خوشبخت باشید... .». جوان می‌خواست دست‌های خان را ببوسد. خان دست‌هایش را کنار کشید و آبادی را به سوی دره ترک کرد... . (مجموعه‌داستان آتش و آواز، منصور یاقوتی. نقل از کتاب چراغی بر فراز قلّه‌ها (شناخت‌نامهٔ منصور یاقوتی)، نسیم خلیلی، ص ۱۱ـ۱۲) https://t.center/joinchat/AAAAAD7Fssu7AgJ7o97tgw
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily