مردی با یک کیف کوچکِ کوچک ✍نخستینبار چهلوپنج سال پیش بود که نامش را شنیدم؛ سال ۱۳۵۸ خورشیدی. کردستان ناآرام بود. روزنامهها نوشتند: "نخستوزیر، مهندس بازرگان، نمایندهای به کردستان فرستاد". بعدش هم نوشتند: "نماینده نخستوزیر را از فرمانداری مهاباد ربودند". عکسی هم از او چاپ کرده بودند؛ مردی لاغراندام که روی صندلی نشسته بود. ته ریشی داشت و انگار تسبیحی در دست. نام جالبی هم داشت؛ صادق زیباکلام.
پس از آن رخدادها، نامش چندان شنیده نشد. به گفته خودش در شرایط جنگی مملکت، دست خانوادهاش را گرفته و برای گرفتن دکتری به لندن رفته بود. به همین دلیل سالها بعد که پرسیدند: "چرا پشت سر حسین اللهکرم نماز خواندی"؟ گفت: "من با خانوادهام به لندن رفتم؛ اما حسین اللهکرم اینجا ماند و به جنگ رفت. پس معرفت اقتضا میکند که من این را از یاد نبرم". او در حق دکتر سروش هم معرفت نشان داد و درحالیکه سروش بارها صادق زیباکلام را به دلیل ارائه روایتی خلاف روایت او از انقلابفرهنگی، زیر تازیانه تند کلام خود گرفت و گفت: «او نه صادق است و نه سخن زیبا میگوید»، از وی تشکر کرد که در شورای انقلابفرهنگی که بود، اجازه داد او با مدرک فوق لیسانس مهندسی، به لندن برود و دکتری علوم سیاسی بخواند.
تا آنجا که به یاد دارم دکتر صادق زیباکلام را تنها دوبار از نزدیک دیدهام:
نخستینبار در سمینار بزرگداشت دکتر شریعتی در دانشگاه فردوسی مشهد (سال ۱۳۷۹ خورشیدی). در آن سمینار او یک سخنرانی انتقادی کرد و مخالفت دکتر شریعتی با دموکراسی را بویژه در اثر مشهورش،
جامعه شناسی امت و امامت، نشان داد. یادم هست همکار جوان او در گروه علوم سیاسی دانشگاه تهران، با واژگانی تند و تمسخرآمیز به زیباکلام حمله کرد و گروهی نیز برایش کف زدند اما زیباکلام متانت نشان داد و هیچ نگفت. از آقای زیباکلام و آن جلسه، خاطرهای دیگر نیز دارم که اکنون برای گفتنش شتابی نیست.
دومین بار که آقای دکتر زیباکلام را از نزدیک دیدم، سال ۱۳۹۶ خورشیدی بود؛ روزهای انتخابات و رقابت میان کاندیداهای ریاست جمهوری. برای کاری رفته بودم تهران و داشتم برمیگشتم مشهد. غروب بود و در سالن ترانزیت فرودگاه نشسته بودم. یک دفعه آقای زیباکلام از راه رسید. میدانستم آن روزها دوره افتاده در گوشه و کنار کشور و مردم بویژه جوانان را به شرکت در انتخابات تشویق میکند. خودش گفته بود: "آن روزها گاهی از این هواپیما پیاده و به دیگری سوار می شدم". یادم هست مانند استادان دانشگاه ظاهری رسمی و مرتب نداشت. پیراهنی بر تن داشت که اطویش رفته بود. به جای کمربند هم، همان ساسبند همیشگی را به لباسش زده بود. ساکی بسیار کوچک در دست داشت که تنها میشد یکی دو تکه لباس زیر یا حوله و خمیردندان و مسواکی را به زور در آن جا داد. راستش تا به امروز هم ساکی به آن کوچکی ندیدهام! آمد و درست روی صندلی ردیف جلوی من، پشت به من، نشست. خسته بود. به نظرم مسافر تبریز و آن طرفها بود. دقایقی از پشت سر نگاهش کردم. چندبار خواستم بلند شوم و با او سلام و علیکی کنم و خسته نباشیدی بگویم، اما مطابق معمول که دوست ندارم در مجالس و محافل عمومی به بزرگان و سرشناسان نزدیک شوم، این کار را نکردم! در عوض او را در دل تحسین کردم که یک تنه دارد کار هزار تن را انجام میدهد. در این فکر و خیالات بودم که مسافران مشهد را فراخواندند. برخاستم و سلام و خداحافظی نکرده از او دور شدم.
این روزها صبر و مدارایی را که سالها بدرستی در حق او روا داشته بودند، کنار نهادند و زیباکلام را به زندان بردند. به چند و چون ماجرا کاری ندارم؛ آخر کارنامه او نزد موافقان و مخالفانش باز و روشن است. تنها خواستم به استادی بزرگ، بازنشسته و بیمار که در اندازه خود، هم صادق است و هم سخن زیبا میگوید، ادای احترام کنم. آن هم در روزهایی که نه اپوزیسیون و رسانههای خارجی، سخنی درباره او میگویند و نه بسیاری از داخلیها یادی از وی میکنند.
نمونه صادق زیباکلام نشان میدهد که در فرهنگ ما، مستقلبودن، مستقل اندیشیدن و سیاهوسفید ندانستن امور تا چه اندازه دشوار است!
برای من دکتر صادق زیباکلام همیشه نشانگر اعتدال و انصافی است که دستکم در فرهنگ روزگار ما بسیار کمیاب است. همین!
|
عبدالرحیم قنوات |
۲۸ اردی بهشت ۱۴۰۳
🆔 @mahrooz87