همچون دالانی بلند تنها بودم. پرندگان از من رفته بودند. شب با هجوم بی مروتش سخت تسخیرم کرده بود. خواستم زنده بمانم و فکر کردن به تو، تنها سلاحم بود تنها کمانم تنها سنگم ...
میسرایم تو و چشمان تو را نہ سپیدے، نہ غزل تویے آن شعر دلانگیز و بلند ڪہ پر از مثنوے بارانے منم آن شاعر بیدل ڪہ فقط برق چشمان تو را میبیند سبڪ من عاشقے و قافیهام دلتنگیست منم آن مست و پریشان نگاهت ڪہ دلم تو و احساس تو را میخواهد.
َ آخرش روزی بهارِ خندههامان میرسد پس بیا با عشق فصل بغضمان را رد کنیم⚘️