وجود جسم در این دنیا اذیت کنندست. جسمی که متعلق به خاکِ، احساساتی که متعلق به خون هستن و روحی که معلوم نیست مقصد نهاییش کجاست و بارها خودش رو به خاک و خل میکشه تا یک مقصود نهایی برای خاموشی فلاکت بارش پیدا کنه.
صدایی که موقع نواختن استخوان ها شنیده میشه، صدایی شبیه ویولن هست که با شنیدنش خون تازهای از گوش هات به بیرون میچکه و جسمی که از درد با صدای شکستن استخوان های خودش، دردش رو بیان میکنه و اون رو فریاد میکشه.
دیگر شک دارم چیزی که در رگ هایم جریان دارد خون باشد و حتا متعلق به خودم. زمان زیادی هست که به خودم تعلق ندارم و خونم، از خودم نیست. بلکه زهریست که از خودم تغذیه کردم، شکارِ شکارچیِ خودم بودم. من بودم و نیش هایی که به خودم میزدم، زیرا هرگز خالقی نداشتم که از من در برابر چیزی به غیر از من محافظت کند.