تا چند روز پیش پندار من بر این بود که کارهای خوب و امور خیر حتمن به دست آدم های خاص و با ویژگی های خارق العاده انجام می شوند. آدم های دست به خیر به زعم من چهره ای جدی و سیمایی اخمو دارند. لباس مرتب و رسمی می پوشند. کم حرف می زنند و همیشه گرهی بر ابروها دارند. خیلی بخواهند صمیمی بشوند لبخند کمرنگی به صورتشان می نشیند. باور من این بود که آدم های خَیِر کسانی هستند که جوانی و جاهلی را پشت سر گذاشته و به مرز میانسالی رسیده اند. فکر می کردم آدم های زیر پنجاه سال هنوز استخوان هایشان آنقدر محکم نشده است که بار مسئولیت کاری را بدست بگیرند و کلیدی در قفل مشکلات بچرخانند. هر جوری که حساب می کردم نمی توانستم خودم را متقاعد کنم که یک جوانک مو وِزوِزی با شلوار شش جیب و کاپشن چرم با کفش های پاشنه خوابیده می تواند دل شکسته ای را شاد کند. خیلی بعید می دانستم که یک دختر جوان با ناخن های هر کدام به رنگی و با لباس های گل منگولی بتواند دل به دغدغه پیرمردی بدهد و برای رفع نگرانی اش پا پیش بگذارد.
من بر این باورهای غلط بودم تا اینکه چندی روز پیش به احترام روز هوای پاک صبح بدون وسیله نقلیه از خانه خارج شدم. به علت دور بودن محل کارم بخشی از مسیر را پیاده و باقی را با تاکسی طی کردم. سوار تاکسی که شدم با پیرمرد راننده احوالپرسی کردم. پیرمرد سر حال نبود. بی میل و پر از ملال. رانندگان تاکسی بخاطر شغلشان معمولا خوب حرف را می گردانند و گفتگو را می چرخانند. این پیرمرد راننده اما آنگونه نبود که باید باشد. مرد میانه سال کت و شلوار پوشی در صندلی جلو نشسته بود. خانم جوانی در صندلی عقب در یک گوشش هدفون گذاشته بود و به آرامی آدامسی را در دهانش می چرخاند. دختر کیف زرشکی اش را محکم بغل کرده بود. برای آنکه حال پیرمرد را عوض کنم گفتم حاجی اوضاع کار و بار چطور است؟ کمی مکث کرد و بعد گفت، بخور و نمیری گیر هست اگر کلاهبردارها بگذارند. همه دزدن آقا! همه.
مرد کت و شلواری که در صندلی جلو بود گفت؛ تخم مرغ دزدها همه شتردزد شده اند. راننده همانطور که رُل ماشین را با دست چپ گرفته بود با دست راست درِ داشبورد پراید را باز کرد و یک اسکناس ده هزار تومانی بیرون آورد و گفت این دشت اول صبح من است. می گویند تقلبی است! گفتم مطمئنی که تقلبی است؟ با اشاره به مسافر جلویی گفت، این آقا و مسافرهای قبل از شما گفتند تقلبی است و اسکناس را به سمت من گرفت.
اسکناس را نگاه کردم، با آنکه چندان سررشته ای نداشتم اما به راحتی فهمیدم که جعلی است. کاغذش نازک بود. رنگش هم ترکیبی از سبز و آبی. اسکناس را برگرداندم و گفتم انشالله که تقلبی نیست. باید ببری بانک تا مطمئن شوی. پیرمرد اسکناس را گرفت و با بی میلی روی داشبورد گذاشت. خودش هم فهمیده بود که جیبش را زده و کلاهش را برداشته اند. دلداری من حالش را عوض نکرد. مسافر کت و شلواری خیلی جدی گفت، نبری بانک! تقلبی است ببری بانک برایت دردسر می شود. باید ثابت کنی که مال دیگری بوده است! راننده سکوت کرد و رنجی در چشم هایش پاشیده شد. دختری که در صندلی عقب نظاره گر بحث ما و راننده بود گفت اجازه هست من هم نگاهی بکنم. پیرمرد ناامیدانه اسکناس را بدون آنکه برگردد به مسافر صندلی پشتی داد. دختر که شال زردش را پشت گوش انداخته بود بعد از چند بار نگاه و پشت و رو کردن گفت؛ این اسکناس تقلبی نیست. مسافر جلویی با اخمی در پیشانی و گره ای در ابرو برگشت اما چیزی نگفت. دختر از کیف زرشکی رنگش دو اسکناس پنج هزار تومنی درآورد و به پیرمرد داد. رنگ صورت پیرمرد باز شد. رنجی که در چشم های پیرمرد بود مثل غبار در برابر باد کنار رفت. شادی در چشم های راننده رویید. پیرمرد کمر راست کرد. گویی بار سنگینی از دوشش برداشته شد. ناامیدی امیدوار شد. اندوهگینی شادمان.
سیل سخاوتِ دخترک صندلی پشتی، دیوارِ سترگ باورهای پوشالی مرا فرو ریخت. انسانهایی شریف، آدم های مهربان، فرشته های دست به خیر، شهروندان مسئولیت پذیر نشانه های ویژه ای ندارند. آرم و علایم و شکل و شمایل متفاوتی ندارند. آنها که نامشان اشرف مخلوقات است و حالا آدم حسابی حسابشان می کنند همین آدم های معمولی و نادیده و نجیبِ کنار ما هستند.
آن دختر خانم هم مثل من و آن آدم کت و شلواری میدانست که اسکناس جعلی است. اما خوشحال کردن یک پیرمرد راننده نزد دختر جوان خیلی بیشتر از ده هزار تومان می ارزید. ارزشی که من و مرد میانسال کت و شلواری قدرش را نمی دانستیم. آدم ها برای حل مشکلات دیگران حرف می زنند، دلداری می دهند، نصیحت می کنند و اخم و اخطار می دهند آدم حسابی ها اما عمل می کنند. دست در جیب می کنند و هزینه بی مسئولیتی ناشهروندان را می پردازند.
دختر جوانی که شالت را پشت گوش انداخته بودی و کیف زرشکی ات را بغل کرده بودی، همه شادی های دنیا مال تو باشد که یادمان دادی چگونه شادی را به دیگران پیشکش کنیم...