پدرم هر روز مشغول کار بود، می کوشید تا به هر زحمتی مخارج زندگی را تهیه کند، می کوشید تا غذایی برای خوردن ما و کفش مناسب پای ما را تهیه کند. پدر هر شب مرا به اطاقم میبرد، رختخوابم را مرتب می کرد و پس از آنکه دعایم را می خواندم، پیشانیم را می بوسید. در تمام این سالها، سالهای اندوه و اشک، در تمام آنها ما در کنار هم استوار بودیم. زمانه ناسازگار بود اما پدر هم شکست ناپذیر، و در تمام این دوران، مادرم را در کنار خود داشت. بزرگ شدن در کنار آنها آسان بود، زمان به سرعت می گذشت و سالها پرواز کنان، دور می شدند. آنها هر روز سالخورده تر می شدند و من نیز بزرگتر و حالا می فهمم که مادرم رنجور و مریض بود و پدر در اعماق وجود خود خبر داشت و مادرم هم همینطور. زمانی که مادر رفت، پدر درهم شکست، گریست و تنها جمله ای که توانست بگوید این بود: آخر چرا او؟ خدایا کاش مرا می بردی. پدر هر روز آنجا می نشست و در صندلی خود به خواب می رفت، او هرگز نتوانست به اتاق مشترکشان برود، زیرا مادرم دیگر آنجا نبود. روزی پدر گفت: پسر، می بالم به آنچه در تو می بینم، به جهان قدم بگذار و خود، زندگیت را بساز، نگرانم مباش، من با تنهایی، انس گرفته ام. او می گفت: در جهان کارهای بسیاری برای انجام دادن و چیزهای بسیاری برای دیدن وجود دارند، هنگام خداحافظی با من، چشمانش با غم آغشته بود. و حالا، هر زمان که کودکانم را می بوسم، سخنان پدر در گوشم طنین انداز می شوند که می گفت: "کودکانت در وجودت زیست می کنند، اجازه بده بزرگ شوند، هرچند آنها هم روزی تو را ترک می کنند." من تمام کلمات پدر را به خاطر دارم، فرزندانم را می بوسم و آرزو می کنم که آنها هم مرا چنین به یاد آورند. آه چقدر آرزو دارم که آنها نیز مرا این چنین، یاد کنند.