داستان های کوتاه ۵-
📚#اختلاف_حساب ۵ به این پیرمرد مفنگی- این لغت
را دو یا سه بار در ذهن خود تکرار کرد
و شکلِ ذهنی آن را میان ارقامِ ستون های دفتر روزنامه اش رسم کرد-
دیگر به این پیرمرد مفنگی و به
پاشنه ی پای او که آهسته دور میشد
با نفرت نگاه نمی کرد و بعد هم به این
فکر افتاد که زندگی خودش را با او مقایسه کند.
آیا خود او را هم ، خودِ احمد علی خان
را هم میشد مثل این روزنامه فروش
یک آدم مفنگی دانست؟
آیا این روزنامه فروش هم هر روز، در
آرزوی این به سر می برد که بتواند با زن و فرزندش سرِ یک سفره غذا بخورد؟ آیا او هم مجبور بود از صبح
تا معلوم نبود کِی، از پسرِ مریضش خبری نداشته باشد و در تشویش و اضطراب به سر ببَرَد؟
تلفن تالار زنگ زد و رشته ی
ارتباط افکار احمد علی خان را با
زندگیِ پیرمرد روزنامه فروش بُرید؛
و او دوباره به کارش متوجه شد، که
خیلی عقب مانده بود و به کندی پیش می رفت.
همان طور که نگاهش توی دفتر بود
دستش را با قلم به طرف دوات برد و
دو سه بار آن را در اطراف دوات پایین
آورد و عاقبت دوات را جُست و شروع کرد به نوشتن.
ورق تمام شده بود. با آب خشک کن
آخرین رقمی را که نوشته بود خشک کرد و یک ورقِ دیگرِ دفترِ حسابِ جاری
را برگرداند. ارقام این ورق کوچک تر بود و نقل کردن آنها زیاد زحمتی نداشت. لابد مال آدم کوچک تری بود.
تاجر کوچک تری با داراییِ کوچک تر و
با زحمت و اندوه کم تری برای او.
همکارِ روبرویی احمد علی خان
پیشخدمت را صدا کرد و یک لیوان آب خواست. پیشخدمت آب را آورد و او از
توی شیشه ی باریکی که از جیبِ جلیقه ی خود درآورد یک حبِ خاکستری رنگ به دهان گذاشت و با یک قلپ آب به زحمت فرو بُرد و بعد سرفه کرد و به
کار خودش مشغول شد.
باز فقط احمد علی خان
بود که به این منظره دقیق شده بود.
دیگران همه گرم کار خود بودند.
زحمتی را که همکارش در موقع فروبردنِ حب به خود می داد درست دید.
حتمآ پسرش هم وقتی دوا خواهد خورد همین طور به زحمت خواهد افتاد و ناراحت خواهد شد.
خود او که به یاد نداشت در این سال های آخر دوا خورده باشد، فقط یک بار در بچگی اش وقتی حصبه" گرفته بود به او " فلوس دادند، به خاطرش
مانده بود و
هرگز از یادش نمی رفت.
آن روز او را دَمِ چاهک نشانده بودند و
مادرش یک کاسه ی فلوس در دست داشت و پدرش یک تَرکه از درخت کَنده بود و بالای سرش ایستاده بود.
آنروز چقدر به او سخت گذشته بود!
هنوز هم یادش بود و حالا در قیافه ی
همکارش فقط نمونه ای از ناراحتیِ آن روز خود را می دید ولی پسرش
حتما بیش از این ها درد خواهد کشید
و به زحمت خواهد افتاد .....
ادامه دارد...
@ktabdansh 🌙💫✨