View in Telegram
داستان های کوتاه ۱۲- 📚 #اختلاف_حساب ۱۲ باز چند ثانیه ی طولانی و شاید چند دقیقه، به یک سکوت ناراحت کننده گذشت. احمد علی خان زیاد میل نداشت. لقمه ها را آهسته و به تانی به دهان می برد. قاشق را مدتی توی بشقاب رها می کرد. پسرش، نه دیشب غذا خورده بود، نه دیروز. صبح هم به زور شیر به خوردش داده بودند. و احمد علی خان به این فکر که می افتاد از غذا بیش تر زده می شد. و نیمه اشتهایی هم که داشت؛ ته می کشید. باز هم چند دقیقه ی دیگر به انتظارِ موضوع صحبت، به سکوت گذشت‌. ذوالقعده ناهارش را تمام کرد. قوطیِ سیگارش را درآورد‌. یکی آتش زد و دود سیگار را به هوا فرستاد. به خصوص برای احمد علی خان که از وقتی وارد اتاق ناهار خوری شده بود، حس میکرد که احتیاج دارد با کسی حرف بزند و از خیالات خود به این طریق فرار کند، به خصوص برای او بد می‌شد اگر به این سکوت ادامه می یافت. کارمندان وقتی به ناهار خوری می آمدند، سعی کردند کمتر حرف بزنند و تندتر غذای خود را بخورند. ولی احمد علی خان یک باره راه فراری جست؛ راه فراری از چهاردیواری تنگ این سکوتً ناراحت کننده و گفت: راستی سینه ی شما چه طور؟ هیچی. همین طور درد می کنه. هرچه‌ هم حب و شربت بوده، خوردم. و احمد علی خان دوباره پرسید: نفهمیدید آخر رفیق هم اتاقمون چشه؟ نه. ولی کی بود می گفت سلِ استخوان داره؟ جواب هایی که همکار او می داد، خیلی کوتاه بود و دُم بریده‌ و او مجال این را نمی یافت که از میان آنها سرنخی به دست بياورد‌ و حرفش را دنبال کند. باز پرسید: این دکتر بانک چه طور آدمیه؟ چه طور؟ مگه شمام کسالتی دارید؟ احمد علی خان سرِ مطلب را گیر آورده بود از خوشحالی روی صندلی اش تکانی خورد و گفت: نه. پسرم را دیروز پهلویش برده بودم. 🖊 جلال_آل_احمد ادامه دارد... @ktabdansh 🌙💫
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily