📖 #مطالعه
📘 #جزء_از_کل
...خبرنگاران وقت را تلف نکردند و هلاکت تری_دین را در زندان علَم کردند. در سلول را باز کردند. استخوان
هایش خاکستر شده بود. با جارو برادرم را جمع کردم. حزن انگیز است.
عدسی ها پرتو آفتاب را متمرکز کرده بود کار رصدخانه بود.
رصدخانه ای که من پیشنهاد ساختش را داده بودم. من به نابودیِ همه شتاب بخشیده بودم.
آخرین جعبه ی پیشنهادها و جعبه ای
که برادرم در آن بود.
موقعش بود که برای همیشه بروَم.
دیگر هیچکس را توی دنیا نداشتم.
-
احساس آدمی را داشتم که از یک
پارک تفریحی بیرون می رود بی آنکه
سوار وسیله های آن شده باشد.
در فروشگاه خاکسترهای تری از دستم افتاد به روی کفشم!
پایان.
هفده ساعت حرف زدن با پدر!
خون روی صورتم خشک شده بود.
از عمو تری نه اما از پدرم چیزهای زیادی فهمیدم. آیا این سرگذشت اختراع یک ذهن ناخودآگاه بود؟
و ماجرایی حیرت آور درباره ی مادرم
که هرگز ندیدمش.
فصل دوم
هفدهم ماه مِی تولد مادرم بود.
به قبرستان رسیدیم. استرید"
بدون تاریخ تولد یا مرگ.
پدر گفت: این یک قبر خالی است!
او در اروپا مُرده. این یک قبر صوری است. بی چون و چرا حرفش را پذیرفتم. خشم خاموشم به کنجکاوی
سوزانی تبدیل شد.
پدر گفت: او فقط زنی بود که برای مدت کوتاهی دیدمش.
ازدواج نکرده بودید؟
اوه، خدایا. نه.
از او برایم بگو. چه شکلی بود؟
اروپایی بود. بیست و پنج سال داشت.
از " اِدی هم بیزار بود.
ادی" بهترین دوست پدرم بود. شبیه
پزشک و بیمار بودند. مدام به خارج سفر می کرد. آدمی نبود که بشود از کارش سردرآورد.
شش ماه منتظر بودم تا برگرده.
سؤالاتم را فهرست کردم.
بالاخره یک روز صبح " ادی آمد.
با یک دوربین عکاسی. او دیوانه ی عکس گرفتن بود. هیچوقت درباره ی خودش حرف نمی زد!
تو مادرم را می شناختی؟
استرید؟ بله، او را در پاریس با پدرت دیدم.
پائیز بود. برگ ها زرد شده بودند.
شخصا از پائیز خوشم می آید، از تابستان
فقط سه روز اولش را دوست دارم. بعد دنبال فریزر می گردم.
فرانسوی بود. پدرت مثل حالا هم آن
موقع کار نمیکرد.
سرگذشت رازآلود مادرم را در
دفترچه ای سبز یادداشت میکرد.
اتاق خوابش آشوب و بی نظمی داشت.
کارم را شروع کردم.
پُشته هایی از روزنامه. خیلی چیزهایی که
گم شده بودند!
پدر، چشم تمام عکس های مجله ها را
درآورده بود.
-
آدمی که مجله می خواند اگر دلش بخواهد می تواند همه ی چشم ها را درآورد چون ممکن است حس کند چشم ها گستاخانه بهش خیره مانده اند. دفترچههای او همه به رنگ سیاه بودند.
یک دفترچه ی سبز!
به زبان فرانسوی نوشته شده بود:
Petites miseres de vie humaine
ترجمه اش این بود:
آزردگی های ناچیز زندگی انسان.
🖊 استیو_تولتز
این داستان ادامه داره...
● بخش نخست خلاصه نویسی:
حدود ۱۶۰ صفحه از کتاب رو باهم در
حدود ۱۰ یا ۱۱ قسمت
مطالعه کردیم.
هم با داستان همراه هستیم و هم با
مطالبی که به زیبایی از کنایه و استعاره
و مفهوم خاصی برخوردارن.
که با
فونت درشت نمایش داده شده.
این
سومین کتابی هست که باهم
به طور خلاصه نویسی مطالعه میکنیم
و آشنا هستید به این مورد که؛
برای من خلاصه نویسی و مطالعه یعنی:
این کتاب در دستِ همه ی شما هست.
🔰برداشت شخصی من ؛
کودکی و نوجوانی مارتین که با بیماری
همراه بود و دستخوش تبهکاری تری بود.
تری هم با جراحت در حین ورزش
دچار تروماهایی شد از دوران کودکی.
مارتین بخاطر بیماری، ناتوان بود.
طوری که هیچکدوم از این بچهها
آنطور که باید مورد توجه قرار نگرفتن.
تنهایی مارتین و زندگی آشفته.
و پدر و مادری که در مقابل سرکشی
و کج روی فرزندان باید چطور عمل کنند؟
و یک نکته؛ کتاب خوندن توی این
خانواده از مادری که به مارتین انتقال
داده شد. بحران های روحی و عشقِ
از دست رفته. و جامعه ای که برای
نوجوانان بزهکار باید چه برنامه ای
داشته باشه. در این مورد ها میشه
خوب فکر کرد.
پیشنهاد میکنم یکبار دیگه از اول داستان رو مطالعه کنید.
نوش خوانتان باد.
ادامه کتاب از روز شنبه .
خلاصه نویسی از
✍ #اردی_ب_۸
@ktabdansh 📚📖
📖