داستان های کوتاه ۶-
📚 #اختلاف_حساب
👤 #جلال_آل_احمد
۶ یک پیشخدمت بالای میزش
ایستاد.
یک دسته سندهای رنگارنگ و چک های
کوچک و بزرگ را روی میز او گذاشت
و رفت. و او مثل اینکه پرده ای جلوی
افکارش افتاده باشد یادش رفت که
به چه می اندیشد!
و دوباره متوجه ی کارِ خود شد.
کارش خیلی زیاد بود و هنوز چندان پیش نرفته بود. سرسری دید زد و حس کرد که بیش تر از روزهای پیش معطل خواهد شد. بخصوص اگر به همین طریق که صبح تا حالا کار می کرده است، کار کند. یک هو به فکر افتاد و به خود گفت:
اما راستی مبادا کار، امروز دیرتر تموم بشه؟ مبادا کارِ امروز از پنج بعد از ظهر هم عقب تر بیفته؟
ولی بر فرض هم که عقب تر می افتاد،
مگر قرار نگذاشته بودند که اگر اتفاقی افتاد زنش با تلفن به او خبر بدهد؟
اگر وجودِ او لازم می شد،
اگر احتیاجی به این پیدا شد که او
هرطور هست کارش را ول کند و
برای پرستاریِ بیشتری از پسرش به خانه برود، زنش از "دواخانه ی نزدیکِ
منزلشان به بانک تلفن کند و او را بخواهد؟
او که همه ی احتیاط ها را کرده بود.
نسخه را هم که دیروز ، یعنی دیشب
پیچیده بود.
پس این چه اضطرابِ موهومی است که صبح تا به حال او را ول نمیکند و
فکرش را راحت نمی گذارد؟
ساعتِ دیواری تالار، زنگِ نه و نیم را زد.
یکی دو نفر ساعت هایشان را درآوردند و میزان کردند.
اصلا حواس او امروز دربست پرت بود و همه اش دیگران را می پایید.
هیچ متوجه ی کار خودش نبود.
یک بار دیگر به اطراف نگاهی کرد و بعد متوجه ی کارش شد.
قلم را که توی دوات مانده بود گرفت و باز میانِ ستون های باریک دفتر، دنبالِ ارقام دراز و خشک افتاد. مثل اینکه زندگی اش باریک شده بود. نه،
زندگی اش مثل اینکه کوچک شده بود،
شکستگی پیدا کرده بود و به شکل عدد چهار - که باز همین حالا زیر قلمش می آمد- درآمده بود...ولی نه...این هم نه...
هیچکدام از این دو تشبیه را
احمد علی خان
نمی پسندید. از سَرِ این مطلب درگذشت. امیدوار بود کارش تا پنج تمام شود. وانگهی او همه ی احتیاط ها را کرده بود و قرارها را با زنش گذاشته بود. ولی ناراحت بود، آخر پسرش بود و مریض بود و او نمی توانست خود را و افکار خود را راحت نگه دارد. هِی خیالاتِ واهی به سرش می زد.
یکبار هم به فکر مرده شوی خانه افتاد و وحشت کرد ولی باز خود را دلگرمی می داد.
احمد علی خان یک بار دیگر به ساعت نگاه کرد. کارِ همکارِ بیمارش هم معمولا دوساعت از وقت او را می گرفت.
تا نیم بعدازظهر هم در ناهارخانه
می ماند؛... این جا که رسید، کمی دستپاچه شد. قلم را روی میز رها کرد و به خود گفت:
ولی " تراز را چه کنم؟
به این فکر افتاده بود. امروز پانزدهم ماه بود و او می بایست حسابِ پانزده روزه ی خود را واریز کند و یک بار همه ی دفترها و حساب ها را با هم تطبیق کند و تراز بدهد. این بد بود.
این کارِ امروزش را زیاد می کرد.
دیروز وقتی بچه اش را پیش دکتر برده بود و به این فکر می کرد که چقدر از کارش عقب مانده است به یادش افتاده بود که فردا روزِ تراز است ولی باز خودِ این مهم نبود.
او به چیز دیگری می اندیشید.
به خود می گفت:
نکنه #اختلاف_حساب پیدا بشه؟
نکنه حساب ها با هم نخونه؟
نکنه - اختلاف حساب پیدا کنه؟.....
ادامه دارد...
@ktabdansh🌙💫✨