#آبان_147
_من به تو دروغ نمیگم یارا چرخیدی, چند قدم به سمتم آمدی بالای سرم ایستادی و گفتی:
_اگه دروغ نیست.
با اندوه به چشمان خیس و ملتمسم نگاه کردی.
_ چرا زودتر نیومدی؟ چرا گذاشتی بعد از چهارسال اومدی؟ چرا وقتی یک ماه، دو ماه، سه ماه که گذشت و همه یادشون رفت نیومدی؟ چرا نیومدی بگی؟ چرا نیومدی بگی و این بارو از رو دوشم برداری؟ چرا نیومدی دستم و بگیری و از این جهنم بکشی بیرون؟ چرا نگفتی بسه. انقدر هر شب فکر باطل نکن من بغل هیچ کس...
هرچه می گذشت صدایت اوج می گرفت و خشم ات بیشتر هویدا میشد. برای لحظه ای ترسیدم که مبادا سکته کنی. تمام رگ های گردنت بیرون زده و سرخ بود. نفس عمیقی کشیدی, با قدرت بیرون فرستادی و با صدایی آهسته و دردناک گفتی:
_چرا فکر نکردی که مَردَم؟ چرا فکر نکردی که روت غیرت دارم؟
همان طور که اشک میریختم نگاهت کردم و گفتم:
_من تا همین سه ماه پیش قرص میخوردم. می خواستم درمان بشم میخواستم وقتی کامل خوب شدم بیام. تمام این چهارسال امید دوباره دیدن تو منو از جا بلند کرد.
بلند شدم و ایستادم.
_امید این که بیام جلوت وایستم و بهم افتخار کنی... انتهای جمله ام با مظلومیت و غمی عظیم بیان شد. کاش میشد گریه نکنم ولی مگر میتوانستم؟ غم ات زیادی به دهانم تلخ آمده بود. دستانم را از هم باز کردم.
_نگام کن. این آبان و بیشتر دوست داری يا آبان چهارسال پیش و ؟!.. چشم در چشمم انداختی.
_ اومدی که بازم اعتراف بگیری ازم؟! بسه. خردتر از این نکن منو.
دهانم باز ماند و تو را نگاه کردم که رفتی و پشت میز ریاست. دستانت را جک زدی روی میز و ایستادی.
_ اومدم بگم این آبان جنگیدن بلد شده. اومدم بجنگم برات... سرت بین دستانت پایین افتاده بود و به رگه های چوب میز نگاه می کردی.گفتم:
_فکر میکردم سختی ش جای دیگه ست. پیش خونواده ها ولی الان فهمیدم باید با خودتم بجنگم تا باورت بشه؛ تا یادت بیارم که عاشقتم. قدمی جلو آمدم و با تمام حسی که به تو داشتم گفتم:
_اول کار میدونی عاشق چیت شدم؟ مهربونیت. یه جوری با مهربونی نگام میکردی که دلم آب میشد...
_گ*ه تو این مهربونی که تو میگی که الا دردسر هیچی نداشته برام!
خشکیده همانجا ایستاده بودم؛ به جلو خم شدی و با صدایی که می کشتی خودت را بالاتر نرود گفتی:
_میدونی چقدر غصه تو خوردم؟ از غصه ی لباس عروس نپوشیدنت بگیر تا اینکه تک و تنها تو یه شهر دیگه ای. غصه ی دل نازک بودنت و سگ اخلاقی نوید و..
حینی که تلاش میکردی گوله گوله ی اشک هایم حواس دلت را پرت
نکند گفتی:
_غافل بودم. غافل از اینکه تو این همه سال بغل گوشم بودی و من اینجا
می سوختم؛
پریدم میان گله هایت.
_من و نوید...
دستت را آنچنان بالا بردی و پلک روی هم فشار دادی که بی اختیار
دهانم بسته شد.
_ نگو. هیچی از قرار مداراتون نمیخوام بدونم هیچی نگو.
کف دستانم عرق کرده و قلبم می کوبید. فاصله ی زیادی تا یک پنیک
دیگر نداشتم...
_منم کم بدبختی نکشیدم یارا. غمگینی، ناراحتی. باشه بازم میگم حق داری ولی چرا یه جوری رفتار میکنی انگار تو خوشی غلت می زدم؟ تو هم نمیدونی من چی کشیدم.
جوری سرت را بالا آورده و نگاهم کردی که از گفته ی خودم پشیمان شدم.
_تو غرورمو له کردی آبان.
تمومم کردی.
سوزشی که در دلم به راه افتاد دلیلش حال نا به سامان تو بود خودم را جلو کشیدم تا بغل بگیرمت هرچند مخالفی میل تو باشد. اما در عین تیز هوشی حرکتم را حدس زدی با اخم و جدیت دستت را بلند کردی و نگذاشتی نزدیکت شوم.
_قلبم درد میکنه آبان. اذیتم نکن..برو .
بی فایده بود.دلخوری ات عمیق تر و سوزناک تر از این حرفها بود... حق با دکتر بود. نمی توانستی درک کنی که تو را کنار گذاشته و روی کمک نوید حساب کرده باورش برایت سخت بود که با تو همان کرده باشم که با بقیه... خم شدم سررسید را برداشتم جلو آمدم و گذاشتمش مقابلت روی میز .
_گفتی چشمام حرف میزنن باهات راست میگفتی. سررسید را کمی به جلو سراندم و گفتم: اون سالایی که نبودی همه ی حرفای چشمامو ریختم بین این ورقا! بخون. بخون تا بفهمی چی کشیدم تو این چهارسال, شاید نظرت عوض شد و مثل گذشته
باورم کردی.
نگاهت روی سررسید مانده بود...
_فقط یه چیزی اگه حسی بهت ندارم پس برای چی اومدم جلو؟ به این فکر کردی؟؟! من درمان شدم. زندگی کردن یاد گرفتم ولی حافظه م پاک نشده. گذشته ی نکبتی م یادمه هنوز.
دستانم مشت شد.
_ خواهرتو بیشتر... یادت بیار که یه روز رفتم چون برادر اون بودی. الان چرا اینجام؟ برای پول؟! برای خونه ها و ویلا و ماشین آخرین سیستم ت؟ برای این دفتر و برند؟ برای منی که بیست و چهار سال با بی پولی و ناکامی زندگی کردم آره.
ادامه دارد...
@kolbh_sabzz