📚#اشکال_تابعسازی و #دیالکتیک_سازمان، فراتر از #خودانگیختگی🖌ناصر برین#بخش_نهم -۱در نگرش مارکس، گذر از تولید ارزش اضافی مطلق به ارزش نسبی، تحققیابی گرایش تابعسازی واقعی کار است که سرمایه خود را کاملا خودبنیاد رها از کار و "زمان کار " بروز میدهد. با توسعه در اشکال شیوههای تولیدی که اکنون بهطور جهانشمول در کلیت مناسبات انسانی رسوخ یافته است قدرت تابعسازی واقعی کار توسط سرمایه که پیشتر مبتنی بر انضباط بود به تابعسازی انضباطی ـ کنترلی درآمده است. اما این تابعسازی در گسترهی توسعهی اجتماعی از مناسبات تولید به مناسبات اجتماعی در همهی ابعادش نیز گسترش یافته است.
مفهوم سیاسی این مقوله را مارکس با دریافت از هگل که آنرا مابین جامعهی مدنی ـ جامعهی سیاسی تلقی میکرد در جداافتادگی تجریدی دولت ـ جامعهی مدنی برشمرد. اما دوگانهی واحد متضاد آنها در قالب تجلی منافع جامعه مدنی در قالب دولت سرمایهداری اینک دیگر در تابعسازی واقعی محقق شده است. اما جامعهی مدنی تنها یک مفهوم مجرد در ماورائیت نبود، اندامهای ارگانیک آن در قالب دستگاه دولت، پارلمان، قوهی قضائیه، سازمانهای سیاسی، احزاب، اتحادیهها، سندیکاها و دیگر نهادهای اجتماعی، کل جامعه را زیر هژمونی قدرت سرمایه به توافق اجتماعی برکشیده است.
نخست تصور مارکس مبتنی بر این بود؛ کارکرد دولت سوای این که بهعنوان ابزاری در خدمت نیازهای تجربی است که فاقد ارزش مستقل میباشد، اما اگر که بتوان سرشت از خودبیگانه ی نهادهای سیاسی را از آن زدود، میتوان دولت واقعی را تابع نیازهای انسان نمود.
اما زمان مکان تکامل است، مارکس طی مشاهدهی مبارزات طولانی جنبشهای کارگری همعصر خود که در اشکال اتحادیهها سازمان مییافتند و وی آنها را برای رهایی کار دژهای پرولتاریا قلمداد نموده بود، به عدم توانایی آنها در تحقق لغو کار دستمزدی وقوف یافت. با رویداد کمون پاریس و شکست آن، به اتوپیای دولت در دست پرولتاریا مُهر منفیت کوبید. نه مارکس و نه انگلس، بعد از دوران کوتاه آغازین فعالیتشان در "اتحادیهی کمونیستها"، با تشکیل اولین حزب سوسیالدمکراتیک کارگری در آلمان هرگز به فعالیت با آن نپرداختند و با انحلال "انجمن بینالملل کارگران" (١٨٦۴ـ ١٨٧١) از هرگونه فعالیت متشکل نیز حذر نمودند. اما همچنان رهایی پرولتاریا را تنها بهدست خویش فراخواندند. اما سوسیالدمکراسی در سدهی نوزدهم توانسته بود با جدا ساختن "ایده"ی حزب از دستگاه دولت و همینطور سیر تحولی آن از اقتصاد بورژوایی، نقشی به ظاهر اتوپیک و به تمامی مغایر و بیگانه با ذات انضمامیاش به آن بدهد که هنوز عوارض تاریخی ـ اجتماعی آن همانند دولت و بهطور عینی امکان بروز نیافته بود.
این نکته را نباید فراموش کرد که بورژوازی در جامعهی مدنی و باواسطهی دولت ـ حزب و تجلی آن در هیئت نمایندگی است که تضاد میان فرد معین و انتزاعی را با جامعه هستی میبخشد. اما "فرد" را در جایگاه طبقاتیاش و در بیواسطگی خویش باقی میگذارد. ولی از آنجا که دیالکتیک مبارزهی طبقاتی وضعیت خاص کارگر را به دگرگونی و تغییرپذیری از مناسبات تثبیتکننده و بیواسطگی ناگزیر میسازد، بتوارگی جدید را در شکل فرایندی خودبیگانهساز برای کلیت بخشیدن به هستی اجتماعیاش ساختار میدهد. بازتاب هستی اجتماعی طبقهی کارگر درون این سامانیابی، معنای متفاوتی از واقعیت امر موجود مییابد، نخست اینکه درون سازمان جمعی، گرایش به انضمامیتر کردن هرچه بیشتر شکل بروز اصل اجتماعی نسبت به عامیت انتزاعی و با غلبه بر آن، سپس خروج از پراکندگی افراد کارگر و همچنین آگاهی یافتن به خصلت اجتماعی کار را به کیفیت طبقاتی از درخود بودن تبدیل نماید.
در پروسهی تابعسازی واقعی کار و در کالایی شدن نیروی کار و تجمع تودهای از کارگران در کارخانهها، ماشینی شدن کار و یکسانسازی فرایند آن (کار) و همسطحسازی زیستی کارگران که پیشاپیش شرط تکامل مجموعهی کارگران بهعنوان طبقه میباشد، از آن پس است که گسترش این هستی اجتماعی و ماهیت یافتن کار با نیروی جسمانی و ذهنی در وجود بیواسطهی کارگر به صورت عریان و انتزاعی و به شکل کالایی عینیت مییابد.
ادامه از لینک:
https://t.me/kkfsf/21404⇩ ⇩ ⇩ ⇩ ⇩