📚#اشکال_تابعسازی و #دیالکتیک_سازمان، فراتر از #خودانگیختگی🖌#ناصر_برین
#بخش_پانزدهم_قسمت ۱#خودانگیختگی_بیمیانجیِ پرسشگذاری را میتوان چنین آغاز کرد که: واقعیت چیست و واقعیت چگونه درک میشود؟ واقعیت بازتاب تمامی عناصر متضاد اجتماعی و شرایط مناسبات حاکم میباشد و دیالکتیک مبارزهی طبقاتی در مناسبات سرمایهدارانه که تضاد میان کار و سرمایه میباشد، بهعنوان متکاملترین و مشخصترین تضاد واقعیت اجتماعی ـ انسانی خود را مینمایاند.
واقعیت از زاویهی دو نگرش عمده میتواند ارزیابی شود:
#اول آنکه دستکاریِ فکری در واقعیات و بازتابِ بیواسطهی آن که حقیقتاش پوشیده و نهان مانده است.
#دوم آنکه برای بازگشودن واقعیت بایستی دانست که نهانبودگیِ ذات آن ابدی و مطلق نیست. تفکر انتقادی با تفکیک تصور انتزاعیگری با جهان واقعی و با رفع بیواسطهگیِ روابط و جهانِ روزمرهگی و دستکاری شده، به خودِ موضوع دست مییابد و با دگردیسه کردن انقلابی واقعیت، آن را برای خود دگرگون کرده تا موضوع پراکسیس خود کند. "علم زاید میبود اگر شکل پدیداریِ چیزها و ذاتشان بیواسطه یکی میبود". (مارکس، سرمایه، جلد ٣)
کارگر تمام تلاش خود را وسیلهای برای بقای زیستی میداند. این تلاش نه به انگیزهی دگرگونی مناسبات حاکم و یا انقلاب، بلکه به سائقه خودانگیختهی دریافت بیشتر از حق کار به همبستگی روی میآورد. طبقهی کارگر ابتدا و بهطور ذاتی دارای این درک نیست که در قامت یک قدرت طبقاتی، تضاد دیرینه میان نفع فرد و نوع انسان را بردارد. سرمایه با تبدیل صرف کارگر بهعنوان نیروی کار و از این طریق به کالاشدگی، شخصیت فردی وی را در ورطهی بیهویتی میافکند. اما در همین ورطهی ازخودبیگانگی است که تلاش کارگر برای بقای زیستی میآغازد. از درون همین تلاش است که کارگر برای تحقق بخشیدن خود از طریق کار، سرانجام به خوداندیشی و خودباوری میرسد که: محل تولید و کار، محل دگردیسی بیهویتی و ازخودبیگانگی و وحدت میان دوپارهگی ذهنی و عینی انسان است. محل تولید و کار آغاز تاریخ واقعی اوست. استقلالی که فرمانروایی طبقاتی میان اندیشه و کار به تثبیت میکشد، لیکن با استراتژی رفرمیستی به وحدت نمیانجامد. دگرگونی انقلابی تنها شکل نقد اجتماعی است که تفاوت اساسی میان پیشرفت بیکران و تدریجی با فرجامشناسی انقلابی دارد.
سرمایهداری بر بنیان مناسبات کالایی نظاممند شده است و پویایی آن در خودگستری ارزش شکل میگیرد. چیرگی تولید بر تولیدکننده و سلطهی سرمایه انباشتهشده بهعنوان نیروی کار مرده بر کار زنده و از آن طریق سلطهی شیئی بر انسان و استیلای بتوارگی کالا بر نیروی عینیتبخشندهی (کارگر) و گسترش دامنهی خودبیگانگی از طریق نظام بازتولیدکنندهی نیروی کار، قرار دارد. ساختار جهان سرمایهداری در حرکت واقعی کالا که حتی نیروی کار زنده را نیز به انضمام خود درآورده، آغاز میشود. به اینترتیب ارزش بهعنوان موضوع بنیادی سرمایه و کالا، جلوهی معماآمیز و در عین حال موضوع بیرونی آن میباشد. از آنجا که آفرینندهی ارزش بهعنوان نیروی کار، انسان است و این انسان نسبت به گذشتهی خویش در یک تمامیت پیوستار مییابد، بنابراین واقعیتِ آن فقط تولیدکننده بهمعنای ارزش نیست، بلکه همزمان اندیشه و از آن طریق بازتولیدکنندهی انتقادی نسبت به واقعیت خود نیز میباشد. از اینجا است که کالاشدگیِ انسان بهعنوان نیروی کار در موضع بیرونی و صرفاً یک چیزِ حسی باقی نمیماند. کارورزیِ انسان کارگر بهصورت عملی معین تبدیل به کار اجتماعی میگردد. اگر کار به لحاظ تاریخاً اجتماعی ـ طبقاتی تقسیم گشته است و در نظاممندیِ سرمایهدارانه به سادهترین و تخصصیترین شکلِ آن تجزیه شده، در عین حال شناخت فرد بر جهان و هستیاش نیز در همین فعالیت و تنها به آن وسیله بهدست میآید، به این صورت که چه کسی و چه چیزی فعالیت این موضوع خودبنیاد در جهان است. این رابطه در چنین فرایندی است که آنجا آگاهی آنان "از طبیعت خودِ مناسبات سرچشمه میگیرد". (مارکس، سرمایه جلد ١)
مبارزهی طبقاتی بدون جنبش طبقاتی، مسألهی میان نسبت آگاهی طبقهی فعال و اهداف انضمامی با میانجی سازمانیافتگی این مبارزه است با حالتی انتزاعی و بیمیانجی آن در رابطه با مبارزهی طبقاتی و جنبش طبقاتی، به یک معنی در جنبش طبقاتی هدف، ماهیت آن و ضرورت اجتماعیاش وارد پروسههایی میشوند که اگر چه هدف نهایی دور از تحقق آنی است، اما پیوستاری از اقداماتی را پیش روی جنبش طبقاتی میگذارد که آن جنبش وضعیت امر واقع را بهطور انضمامی در خودآگاهی آن جنبش متحقق میکند.
#ادامه_از_لینک_بخش_۱۴:
https://t.me/kkfsf/23210https://t.center/kkfsf♦️ادامه در پائین ⇩ ⇩ ⇩ ⇩ ⇩