ادامه #بخش_پنجم_۲از هنگامی که سوسیالدمکراسی با نظریهپردازی
#برنشتاین و با حذف
داربست دیالکتیک هگلی بهعنوان مارکسیسم پوزیتیو چهرهای پراگماتیستی پوشید، روششناختی مارکس را از این طریق تنها به یک نگرگاه هستیشناسانهی بدون میانجی تبدیل نمود. نتیجهای که از این دگرسازی پدیدار گردید، با این
نظریهی اِنگلس که در آنتی دورینگ پنداشته بود، انطباق بخشید که گفته بود؛ "آزمایش و صنعت نمونههای نوعی برای اثبات این امر هستند که
کردار و عمل معیار نظریه میباشد." و علم را در کار تغییر "چیزهای در خود" به "چیزهای برای ما" تلقی میکند. اینگونه درک از معیار نظریه بهعنوان صِرف عمل ِ تولید یک چیز بهمثابه مبنای تحقق بیواسطهی یک فرضیهی نظری از جانب انگلس که دوران خوشبینی انکشاف علوم و گسترشیابندگی صنعت بود، نمیتوانست
نظریهی "
شیئ در خود شناختناپذیر"
کانت را از میان بردارد. زیرا که برمبنای آن، فعالیت میتواند حتی براساس نظریهی غلط نیز ممکن گردد، اینگونه بود که
پوزیتیویسم کانتی در چهرهی نوپوزیتیویسم پدیداری احیاء گردید و عِلمگرایی سوسیالدمکراسی مقولهی کلیت را در روششناسی مارکسی که جایگاه محوری دارد با توجیه خصلت علمی بودن مارکسیسم از دیالکتیک هگل برید، دیالکتیکی که مارکس آنرا پایه و اساس تمامی دیالکتیک اعلام نموده بود. هر چند جا دارد که به تفاوت فراوان و اساسی میان تجربهگرایی انگلس با دیگر نظرگاههای پدیدارگرایان و پوزیتیویستهای دروان وی تأکید نمود.
چرا که انگلس نظریه را نتیجهی یکسویهی رسیدن به معرفت از دادههای عریان نمی
پندارد و همینطور نظریه را نتیجهی قیاس انباشت دادهها هم به شمار نمیآورد، خلاصه اینکه وی با تجربهباوری عریان مخالفت میورزد. به همین دلیل هم بود که
نیوتن را یک "
خر استقرایی" خواند. خطای روش دیالکتیکی انگلس در درک ضروری
قوانینی از پیشرفت در علم، نظریه و تجربه است که وی آنرا در طبیعت بهعنوان "شکلی از جهانشمولی" که همدیگر را تقویت و تأئید میکنند و در آن
تجربه همواره بر نظریه مقدم میباشد تلقی میگردد. همچنین انگلس در تجربهباوری نسبت به لنین (ﻣﺎﺗرﯾﺎﻟﯾﺳم و اﻣﭘرﯾوﮐرﯾﺗﯾﺳﯾﺳم)، محتوای معرفت را متفاوت و رادیکالتر از وی تلقی میکرد، زیرا شناخت را بازتاب سادهی خود واقعیت نمیپنداشت. اگرچه لنین بعدها و با مراجعه به هگل به نقد نگرگاه فلسفی خویش رسید ولی با این همه همچنان در دوگانگی عملی آن گرفتار ماند.
#ادامه_داردhttps://t.center/kkfsf