🚨⚙️🔩ساختبندی طبقات اجتماعی
#ن_برین
#بخش_دهمدر اواسط دههی ۱۹۶۰ رونق اقتصادی بعد از جنگ جهانی دوم با مشکلهای عدیدهای روبهرو شده بود، جنبشهای اعتراضی در حال نضج گرفتن بودند. در عین حال، مارکسیسم سنتی ناتوانی خود را در توضیح نظریهی ارزش و نتایج اقتصادی آن نشان داده بود. در چنین شرایطی نگرههای مارکسیستی در دو جهت تحول یافتند: بخشی با پذیرش نظرات سرافا به کنار گذاشتن نظریهی ارزش انجامید کنار آمدند و بخشی نیز از شکلگیری رهیافت نوینی که به نظریهی شکل ارزشی شهرت یافت مسیر دیگری را پیمود.
مارکسیسم سنتی، با تکیه بر استدلال نظریهی "پیرو سرافا"، به این نتیجه رسید، که نظریهی ارزش هم «متناقض» است و هم «زاید»: "مسألهی تبدیل ارزش به قیمت تناقضهای این نظریه را نشان داده است و با روش سرافا میتوان قیمت کالاها را بدون ارجاع به نظریهی ارزش محاسبه کرد. پس بهتر است نظریهی ارزش کنار گذاشته شود. از اینرو چارچوب نظری سرافا میتواند پایهی مناسبی برای تحلیل سرمایهداری فراهم کند".
اما تأثیرگذارترین این دیدگاهها بعد از آغاز نیمهی دوم سدهی بیست شروع میگردد که
ژیل دلوز (١٩۲۵-١٩٩۵) چهرهی كليدی در فلسفهی پستمدرن فرانسوی نمایندهی آن است. او ضمن اينكه خود را يك آمپريسيست و يك حياتانگار میداند، مشخصهی آثارش كه متكی بر مفاهیمی همچون تكثر، برساختانگاری، تفاوت و ميل است، گذری اساسی از سنتهای انديشهی قارهای قرن بيستم قلمداد میشود و
فلیکس گتاری (۱۹۳۰ـ۱۹۹۲) روانکاو و فعال سیاسی اهمیت دارد، که در ماهیتشناسی بُنمایهی سرمایه و خودگستری آن در زمرهی واپسین نقدهای اقتصاد سیاسی شمرده میشود؛ زیرا که در دوران جدید بعد از بحران شیوهی
تولید فوردیستی، که مترادف است با همزمانی آشکار گشتن بحران سوسیالیسم دولتی، نضج گرفتن بحران عظیمی کل نظام جهانی سرمایه را فرامیگیرد. نگاه این مجموعه از منتقدین سرمایه به گونهای ضمن ادعای وفاداری به مارکس، اما با درنگ در اصلیترین بنیانهای مارکس تجدیدنظر کرده و یا رد کردند. ژیل دلوز با مراجعت به "فوکو" در تحلیل قدرت در نوشتهی معروف خود؛ "مراقبت و تنبیه و تاریخ جنسیت" مینویسد: *"شرط امکان قدرت... حرکت لایههای زیرین روابط نیرو است... نابرابری نیروها همواره باعث حالات قدرت میشود." این مفهومسازی در واقع منشاء
"اسپینوزایی/نیچه"ای (ارادهی معطوف به قدرت) دارد که هم فوکو و هم دلوز آن مفهوم را برمیسازند. مفهومسازی دلوز از قدرت نیز با اقتباس از نیچه و در همگرایی با فوکو، بر این بنا گردید که "قدرت هیچ ذات اقتصادی ندارد" و در کتاب
"هزار فلات" مینویسد: "دولت محور نیست و فاقد کلیتخواهی نظام روابط اقتصادی است." در امتداد این سیر فکری است که آنان از نگرهی مارکسی جدا میشوند، زیرا در این مفهومبندی از قدرت، اساساً هیچگونه منطق یکپارچه و واحدی نسبت به مسیر تاریخ پیموده نمیشود. معنایی که تاریخ برای نیچه داشت و دلوز نیز همان را بازتاب میدهد؛ بهعنوان
اهمیت امری است که به صورت رخدادها، در غباری از غیرتاریخیت درهم پیچیده میشود. **"یعنی شدن رخدادها فراسوی قلمرو تاریخ".
بنابراین ***"شدن بخشی از تاریخ نیست؛ تاریخ فقط شامل مجموعهای از پیششرطها است که چیزی پشت سرمیگذارد تا «بشود»، یعنی چیز جدیدی بیآفریند".
در کتاب "هزار فلات" دلوز با نگرش غیرتاریخی "اقلیت"ها را به جای "طبقات" میگزیند، اما اشتباه نکنید، با این دیدگاه وی میگوید؛ ****"اقلیت ممکن است از اکثریت بزرگتر باشد... اکثریت یک شدن است؛ یک فرایند است. میتوان گفت که هیچکس نیست. همه استعداد در اقلیت بودن را دارند و این میتواند آنها را به مسیرهای ناشناختهای هدایت کند... مردم همیشه یک اقلیت آفرینندهاند".
مارکس که مبارزهی طبقاتی را پیکارهای واقعی طبقات پدیدآمده در مراحل تاریخی و درونماندگار تقسیم تاریخی کار مبتنی بر تصاحب و مالکیت گفته بود، با حذفشدگی طبقات در نظرگاه دلوز؛ مفهوم سوژهگی تاریخی مبارزهی طبقاتی که مبارزهی سلب مالکیتشدگان (حکومتشوندگان) بر علیه سلب مالکیتکنندگان (حکومتکنندگان) بود، بر دوش "افراد و گروهها"یی که خود را از اشکال غالب قدرت جدا میکنند و از این طریق "فرایندهای سوژهشدن" را پدید میآورند، میافکند. به این ترتیب، این سوژهها چون پایگان معینی را ندارند، *****"یک لحظه ظاهر میشوند، و این همان لحظهای است که اهمیت دارد؛ فرصتی است که باید از آن استفاده" کرد. در چنین برآیندی است که حرکتهای اجتماعی اشکالی از "خودجوشی طغیانگر واقعی" شده که در لحظاتی از "فضا/زمان"های حوادث رخ مینماید.
#پینوشت:
*دلوز ـ بازگشت به آینده، پینوشت بر جوامع کنترلی
**هزار فلات
***همان کتاب
****همان کتاب
*****همان کتاب
ادامه دارد
ادامه از لینک بخش نهم:https://t.me/kkfsf/30560به ما بهپیوندید:
https://t.center/kkfsf