🔴 شورش میکنم، پس هستم
شورش میکنم، پس هستم!
۱۳سالم بود وارد پایگاه سپاه شدم. پاسدار کلاشینکف را به من داد. باز و بستنش را یاد گرفتم و شلیک ۵گلوله را. آخر برای آموزش نظامی در مدرسه، اردو اجباری بود. به گلولهها نگاه کردم قطعات کوچک سربی و پرقدرت. اما اطراف من ۶پاسدار بودند و کلی هم در ساختمانهای پایگاه، در نهایت من که کودکی ۱۳ساله بودم صحنههای تیراندازی با پاسداران را در ذهنم دور کردم و به سمت سیبلها نشانهگیری و شلیک کردم
سالها گذشت اما هیچوقت حس آن روز را فراموش نکردم اینکه اگر به جای ۵، یکی بیشتر میداند، باید چه میکردم؟ یا اینکه چگونه با آن جثه کودکانهام اسلحه به آغوشم نشست
سال ۸۸ بسیاری از دوستانم دستگیر یا کشته شدند. ندا را درست چند خیابان بالاتر از جایی که من بودم زدند
با نگاههایی که رو به دوربین که با بیننده تا آخرین لحظه حرف میزد.
کاری نمتواستم بکنم من تنها بودم
ازین همه ظرفیت در پذیرفتن ظلم و ستم در اطرافم تعجب میکردم و از خودم بدم میآمد. از همان کودکی همه برایم از مسئولیت انسانها در برابر اعمال و رفتار و گفتارشان میگفتند و من به آن طرف سکه یعنی مسئولیتمان در ناگفتهها، کارهای نکرده و... فکر میکردم. حرفهایی که باید فریاد زد و کارهایی که باید کرد.
اینها بارهای روی دوش من بود
مدتی رو به انکار آوردم، سعی کردم فکر نکنم و نشنوم اما مگر میشود کجا را نگاه کنم که از مصیبت رژیم سالم مانده باشد؟ اصلا تا کی؟این کار چیزی را خارج از مغز من عوض نمیکرد. بسیاری از آدمها گاهی تصور میکنند اگر روزی از زندگی او فیلمی بسازند چگونه میشود؟ من دوست نداشتم در آخر فیلم زندگی من تماشاچیها بگویند خب که چه شد؟
سکوت یعنی موافقت با وضع موجود و جنایات رژیم؛ ولی من یکی از آنها نبودم باید هویت خود را مییافتم.
شمار قربانیان به دست رژیم روزبهروز بیشتر میشد باید کاری میکردم وگرنه چه فرقی با قاتلان سپاه و بسیجی یا میز و صندلی و یا حیوانات داشتم.
مدتها منتظر میماندم تظاهراتی بشود و من در کف خیابان خشمم را فریاد کنم این برایم مثل بالا آمدن در آب و نفس گرفتن بود که خفه نشوم اما تاثیرش کم بود گاهی هم برای کودکان فقیر غذا میبردم اما مگر میشد اینگونه فقر را از بین برد؟ باید ریشه زده میشد در انتها دری به رویم باز شد: کانونهای شورشی
و من نجات پیدا کردم، وارد راه جاودانگی شدم، راه اساطیری.
من هستم چون شورش میکنم، شورش میکنم پس هستم. الآن میدانم حتی اگر بهجای ایران در دوران فرانسه در اشغال نازیها بودم هم همین کار را میکردم. این هویت من است.
اکنون دیگر تنها نیستم. همراه هزار کانون دلیر شورشی هستم تا مؤثرترین تاثیر را داشته باشم.
این روزها بعد از آبان ۹۸ از اینهمه فساد و جنایت قلبم پر شده؛ نیازی نیست گاز اشکآور برایم شلیک کنید. مدتها برای وضع موجود گریستهام و حال بیشتر به آن لحظه ملاقات نخست با اسلحه فکر میکنم؛ گویی فلزیترین مصنوع دنیا بود، وزنش سنگینتر از آنکه بهنظر میآمد بود
دلم دیدار دوباره میخواهد
قنداق را روی سینهات فشار میدهی با دستانت باید جوری به آغوشش بگیری که نباید محکم باشد نه شل باشد، مگسک درست با زاویه بدنت هم راستاست یک چشم را میبندی و نگاهت با مگسک و هدف به هم دوخته میشوند. نفست را نگه میداری و با هر شلیک، بیرونش میدهی، گویی با هر شلیک گلوله از دلت خارج میشود. شاید بعضیها بگویند انفجار باروت است که باعث شلیک است اما من نمیتوانم اینگونه کینهای را که دارم بیتاثیر بدانم.
برای من اصلاً گلولههایی که از قلب به درد آمده شلیک نشده باشند، شاید شایسته سلاح نباشد
اینبار من بزرگتر شدهام و به جای پنج تیر به اندازه هر شبی که مردم سرزمینم در سرما خوابیدهاند، گلوله خواهم داشت؛ به اندازه هر قطره اشک کودکان کار میهنم، سیلی از سرب جاری خواهم کرد. توفانی بشوم برای مظلومان، فراتر از یک نفر بلکه دستی از خشم خلق خواهم شد فریاد میزنم آتش آتش آتش تا آتش شوم و بسوزانم هر چه تاریکیست.
✌️ @TaneenAzadihttps://t.me/TaneenAzadi/40273