آدم هایِ بی تفاوت، همیشه، بی تفاوت نبودهاند! روزی، جایی، برایِ کسی، تمامِ احساسشان را گذاشتهاند و ندیده، حرف هایشان را زده اند و نشنیده، آنقدر که به مرزِ بی حسیِ مطلق رسیدهاند جایی که حتی خودشان را یادشان نیست، جایی که دیگر، حرفی برایِ گفتن ندارند! بی توجهی، آدم ها را بی توجه میکند، حتی به خودشان! و این یعنی یک فرو پاشیِ مزمن، یعنی؛ یک مرگِ تدریجی...
ما با "وجدانِ مان" بیعت کردیم ... در غدیرِ بی بدیلِ آفرینش ، با خودمان و با خدایِ خودمان عهد بستیم ؛ که به اصالت و انسانیتِ مان ، وفادار باشیم ... افسوس که پیمان شکنی کردیم ، افسوس که از رسالتِ مان فاصله گرفتیم ... ما انسانیت را فراموش کرده ایم ! و گرنه حال و روزِ دنیایِ مان ، این نبود ... و گرنه همه چیز ، بهتر بود ... ما پشتِ پا به اصالتِ خودمان زده ایم ... و این روزها ؛ دچارِ قحطیِ بی رحمانه ی انسانیم !
اما جایی میانه ی راه ؛ در نهایتِ غرور و ایستادگیِ مان ، فرو می ریزیم . از دردِ ؛ هیچ کسی را نداشتن ، از دردِ ؛ دل را به کسی نبستن ، از دردِ "در میانِ جمع ، تنها بودن" ... همه ی آدم ها نیاز دارند یکی را داشته باشند ، که در نهایتِ تنهایی و خستگی ؛ دلشان به دوست داشتنش گرم باشد . آدم ، بدونِ عشق و محبت ، زود ، پیر می شود . یک نفر باید باشد ! یک نفر ؛ که عاشقش باشی ، یک نفر ؛ که عاشقت باشد ...
در زمانهای که اندوه، از هر امکان و احتمال دیگری، ممکنتر و دستیافتنیتر است؛ آدمی چنگ میزند به هر آنچه و هرآنکس که قدری، فقط قدری باعث میشود حقیقت تلخ و سیال و گزندهی در حال وقوع را فراموش کند. آدمی چنگ میزند به کتاب، قهوه، موسیقی، طبیعت، خواب... آدمی چنگ میزند به آدمی دیگر ...
من به امسال خوشبینم. خوشبینم که یک و دو را دیدیم و به سه رسیدیم و سه همیشه خوشایند است. خوشبینم به آسمان سخاوتمند و زمین پذیرنده و قلبهای مهربان و ذهنهای از همیشه آگاهتر. من خوشبینم به درخت تنومند امید که تبر زدهاند و بریدهاند و از جای بریدگیاش جوانه زده و یک درخت بوده و حالا هزار نهال شده... من حس خوشایندی به امسال دارم و میدانم که سال خوبی را رقم خواهیمزد و موفقیتهای بیشماری زیر تمام سنگها و موانعیست که باید برداریم. حس میکنم امسال، سال ماست و من به تجسم این خوشحالی امیدوارم و میدانم اینبار در کوچهی ما عروسی خواهد شد و اتفاقات خوب، برای ما خواهند افتاد و لبخند، روی لبهای ما خواهد نشست. من خوشبینم به سال تازه از راه رسیده و انرژی بینظیر و عزیزی که به همراه آورده و معجزههای در آستانهی وقوعی که در هوا پراکندهست...
کاش دلخوشیها بسیار بود و جادوی احساسات و عشق، میان تمام آدمها جریان داشت و هیچکس غمگین نبود. کاش بیدغدغه میخندیدیم و بیمنت میبخشیدیم و بیفکر میخوابیدیم و غرق در آرامش و اشتیاق، بیدار میشدیم... کاش مشکلات، اندک بود و رنجها محدود بود و نگرانیها در سطحیترین لایههای احساسات آدمی اتفاق میافتاد. کاش اتفاقات خوبی میافتاد و خبرهای خوبی میرسید و شادیِ بیاندازهای را جشن میگرفتیم. کاش آباد بودیم، کاش آزاد بودیم، کاش هیچ اندوه بزرگی نداشتیم.
چقدر خوب که بهار شد... آدم دلش میخواهد در حصارِ دستان شفابخش آفتاب، رها شود، چشمانش را ببندد و همه را بدون توقع، دوست داشته باشد . آدم دلش میخواهد عاشق باشد و شعرهای عاشقانه بخواند و سفر کند و حرف بزند و بخندد و همینطور بی دلیل و بی بهانه، حال دلش خوب باشد ! اصلا آدم هوس می کند بیشتر از همیشه مراقب خودش باشد ... بهار که می شود ؛ جهان، به طرز مشکوکی زیباست ! حتی خورشید هم جور دیگری می تابد جوری که انگار خبرهای خوبی در راه است ...
به شغل و درآمد و اهداف آدمها کار نداشتهباشیم، به اینکه راهشان چقدر از معیارها و استانداردهای ما فاصله دارد یا اینکه چقدر برای ما قابل قبول و منطقیست. همین که تلاش میکنند و چشم به دستان دیگران ندوختهاند، کافیست. همین که سرگرمِ روزگار و کار و بارِ خودشانند و فرصتی برای قضاوت و بخالت و تنگ نظری ندارند، کافیست. اگر کسی بدون آزار رساندن به دیگران و بدون حق خوری و بیانصافی و رذالت، دارد کار خودش را میکند و راه خودش را میرود و در جایگاهی که با جهانبینیِ خودش ساخته، با تمام توان تلاش میکند و در رکود نمانده، این یعنی در نقطهی درستتری ایستاده نسبت به خیلیها!!! گاهی به آدمها، حتی غریبهترین و متفاوتترینشان بگو: دمت گرم که تلاش میکنی و با هر شیوه و شرایطی، میخواهی که بهترینِ خودت باشی و در بهترین موضعت نسبت به آدمها بایستی. دمت گرم که هرکه هستی و هرکار که میکنی، آزار نمیرسانی و دل نمیشکنی و حق نمیخوری و آسیب نمیزنی و قضاوت نمیکنی. دمت گرم که در بهترین حالتِ خودت، داری برای استقلال و ارتقا و سهمت از جهان میجنگی و برای زمان و نگاه و توانت، ارزش قائلی. دمت گرم که بیفایده و راکد نماندهای.
امیدوارکنندهترین حالتِ بزرگ شدن اینجاست که از یک سنی به بعد حتی حوصله و دل و دماغی برای ناراحت شدن و غصه خوردن و گلایه کردن هم نداری... نه که رنج نکشی! اتفاقا تمام تار و پودت را اندوه برداشته، اما ظاهرا به رنجت اعتنایی نمیکنی، میروی یک لیوان چای میریزی، خودت را به کار دیگری مشغول میکنی یا در بهترین حالتش روانت را روی حالت خستگی عظیم تنظیم میکنی و میگیری تخت میخوابی. مثلا حواست نیست و مثلا نمیفهمی... آدمها از یک سنی به بعد ترجیح میدهند زیاد بخوابند و زیاد کار کنند و زیاد حواسشان پرت باشد و به چیزهای آزاردهنده، زیاد فکر نکنند...
هیچ چیز و هیچ کس در جهان، قدرتمندتر از زنی نیست که توسط کسی عمیقا دوست داشته میشود! که کسی چشمهای او را و کسی لبخندهای او را و کسی تلاشها و دستاوردهای او را جور دیگری میبیند و ستایش میکند... زنی که هر صبح که چشم باز میکند، دلیل مستحکمی برای بلند شدن و لبخند زدن و زیستن مییابد و کسی را دارد که در نهایت سختیهای روزگار هم به یاد لبخند و کلام او بیفتد و تمام قلبش گرم شود و سنگ هم که از آسمان بارید زیر لب بگوید: در این دنیا چیزی هست، که ارزش جنگیدن و ادامه دادن دارد هنوز...
شهر پُر است از آدمهایِ خسته از روانهایِ از درون فروپاشیده از طاقتهایِ طاق شده و آتشفشانهایِ لبریز شدهی در انتظارِ یک جرقه... شهر پُر است از آدمهایِ خستهای که ظرف خونسردی و تحملشان لبریز شده و هر نگاه و کلام و رفتاری میتواند آخرین گلوله باشد و از پا درشان بیاورد. با هم مهربانتر باشیم...
آدم ها گاهی؛ چوبِ اشتباهاتشان را جایِ دیگری می خورند... جایی که حتی فکرش را هم نمی کنند! حواستان باشد؛ چوبی که به احساس و زندگیِ دیگران می زنیم "تاوان" دارد... این دل شکستن ها، این بی انصافی ها، این بازی دادن ها؛ همه اش تاوان دارد....
دلم میخواست همین لحظه، بروم یک جای بلند و بلند بلند گریه کنم و فریاد بزنم و از تمام اندوه و بغضهای کهنه و بیاتی که دارم، دور از نگاه آدمها انتقام بگیرم... دلم میخواست چندین روز متوالی بخوابم و بخوابم و بخوابم و وقتی بیدار شدم؛ پاییز باشد و باران ببارد و برگها ریختهباشند کف خیابان و درختها لخت شده باشند و شاخهها زمخت باشند و کلاغهای پاییز، خبرهای خوبی آوردهباشند. دلم میخواست بخوابم و بیدار که شدم، قدرتی ماورائی پیدا کردهباشم و تمام مشکلات را حل کنم و تمام حالها را خوب. دلم میخواست دستان تمام آدمها را محکم بگیرم و در چشمهای تکتکشان با اطمینان نگاه کنم و با آرامش و قطعیتی اجتنابناپذیر بگویم: "غصهی هیچ چیز را نخورید که به زودی همه چیز درست خواهد شد." کاش جای خلوتی مییافتم و به قدر هزارسال متوالی میخوابیدم و به قدر هزار و یک سال متوالی، گریه میکردم... کاش میرفتم، کاش به سرزمین دورتری میرفتم...
بدهکارم به خودم ؛ کمی دیوانه وار دویدن زیر باران ، و کلبه ی چوبیِ دنجی میان کوهستان ... بدهکارم ؛ به جاده حضورم را با دو جرعه موسیقی و کسی که سفر به سفر ، جنگل به جنگل ، کوهستان به کوهستان و دریا به دریا ؛ با من پیر می شود ، "عاشقانه" با من پیر می شود ... من بدهکارم ! و بدهکارها ، قرار ندارند ..
هر بار که پدرم برنج جدیدی می خرید ، مادرم پیمانه را کمتر از همیشه می گرفت .می گفت طریقه ی طبخِ برنج ها ، با هم فرق دارد ، همه شان یک جور ، دم نمی کشند ، نمی شود طبقِ یک اصل و برنامه ، پیش رفت !
برای همین بود که بارِ اول ، مقدارِ کمتری می پخت تا به قولی برایِ دفعاتِ بعدی پیمانه "دستش بیاید" ، یا اگر خراب می شد ، اسراف نکرده باشد !
آدم ها هم دقیقا همینند .قبل از اعتماد و بذلِ محبت ، آن ها را خوب بشناسید ،از تنهاییِ تان ، به هرکس و ناکس پناه نبرید ! نه هر آدمی لایقِ همنشینی است ،نه می شود با تمامِ آدم ها ، یک جور تا کرد !بعضی ها جنسشان از همان اولش خراب است و با هیچ اصل و منطقی اندازه ی باورهای شما قد نخواهند کشید ...حواستان باشد ؛مبادا محبت و توجهِ خودتان را اسراف کنید !
خوب است کسی را داشتن، خوب است دلخوش به حضور و خاطراتِ کسی، حرفهای کسی، چشمهای کسی بودن. خوب است دوست داشته شدنِ مدام، عزیزِ کسی بودن و مورد دلتنگیِ عمیق کسی واقع شدن. خوب است کسی باشد که دلت بگیرد و سعی کند حال تو را خوب کند، حتی اگر موفق نشود، حتی اگر خوب نشوی.
خوب است کسی باشد که دوستت داشته باشد، که جور دیگری نگاهت کند، که جور دیگری نام تو را به زبان بیاورد. خوب است تعلق داشتن به کسی و احساس تنهایی نداشتن! خوب است دور شدن و دلتنگ کسی بودن، خوب است نزدیک شدن و با اشتیاق، به گرمیِ آغوش پذیرندهی کسی پناه بردن. خوب است دوستداشتنیترینِ کسی بودن و با کسی دیوانگی کردن. خوب است کسی را داشتن، خوب است برای کسی با همه فرق داشتن...
گاهی همان بهتر که نشود، که تا آخرین پله هم برسی و برگردی. گاهی صلاح کار در نشدن است، در با هزار مکافات و رنج تا پشت در رسیدن، در نزدن و بازگشتن! گاهی تمام عمر آرزو میکنی بشود، تمام تلاشت را هم میکنی، به ورودیِ مقصد که رسیدی، میبینی ارزشش را ندارد و بر میگردی. منی که تمام مسیر را به عشق مقصدی دویدم و جنگیدم و از یک جایی به بعد خودم نخواستم برسم این را به تو میگویم! منی که خودم تمام راهی که با هزار اشتیاق و مصیبت رفته بودم، به میل خودم بازگشتم، منی که تازه فهمیدم با احساس که بروی، با منطقت پشیمان میشوی و بر میگردی! هیچوقت در رسیدنت عجول نباش و به هر مقصدی تن نده و به هر قیمتی قانع نشو و نگذار پاهای خسته از دویدنت، تو را مجاب و ناگزیر به توقف کنند. به پلهی اولت برگرد و از نو تلاش کن، اما خودت را اسیر یک عمر پشیمانی و افسوسِ بینتیجه نکن! این را از همانهایی بپرس که نیمی از عمرشان دویدند که برسند و نیم دیگر عمرشان را حسرت میخورند که ای کاش نرسیدهبودند و من معتقدم که : "نرسیدن" شرف دارد به "تاهمیشه حسرتِ بیفایده خوردن و راه به هیچ جایی نداشتن!"
وقتی خلاف جهت جمعی حرکت میکنی، وقتی رفتارهات مورد پسند اجتماع کوچکی که در آن حضور داری نیست، احتمال اینکه پشت تو حرفهای اشتباهی بزنند و قاضی شوند و قضاوتت کنند، بسیار است و تو این را حتی از نگاه و از میان کلامشان هم میتوانی استنباط کنی، اما اهمیتی نده. اینکه اکثریت آدمها روی یک سبک زیست و یک سبک رفتار و یک سبک پوشش و یک سبک گفتار، اتفاقنظر دارند، دال بر درستی آنها نیست! تو سبک زیست خودت را داشتهباش و اگر با آن راحتی و میدانی به کسی آسیبی نمیزند و میدانی برای تو بهتر است، مانند ناخدایی که بیتفاوت به امواج، قایقش را به پیش میراند، به پیش برو. نمیشود که آدمها را عوض کرد و مدام از آنها خواست قضاوت نکنند و دخالت نکنند و سرشان به کار خودشان باشد! نمیشود که مدام در سمت موجهِ قضایا ایستاد و همه چیز را به همه ثابت کرد! اما میشود آنقدر به زیباییهای مسیر فکر کرد و آنقدر جسورانه و بیتفاوت ادامه داد و بیتفاوت پیش رفت تا موفق شد. میشود زمان را برای اتفاقات مهمتری صرف کرد...
مَن باب میل آدمها نمیپوشم و نمیجوشم و نمیکوشم، من در جامهی رزمی که به قد و قوارهی من میخورَد و پاهام را نمیزند و دستهام را نمیبندد، زودتر پیروز میشوم. تو نمیتوانی بگویی چه کفشی برای پاهای من مناسبتر است، این را فقط منی میفهمم که با آن راه میروم...
دچار چندگانگی احساسی بودن، دقیقا اینروزهای من است. صدای روضه و نوای محرم در ذهنم یک چیز تداعی میکند و رفتار و کردار روضهدار، یک چیز دیگر! منطقم یک چیز میگوید، احساسم یک چیز دیگر! خاطرات کودکی و پیشینهی آبا و اجدادیام یک چیز میگوید، تجربهی زیستیام یک چیز دیگر! صدای روضه از کوچه و خیابان به گوش میرسد مدام و من گیر کردهام وسط بغض و خشمی غریب که نمیدانم آن را اشک کنم، یا فریاد؟! که نمیدانم با کدامین عنوان و برای کدامین ظلمِ آشکار گریه کنم؟ مات و مبهوت ماندهام در کار آدمها؛ چگونه میتوان معصومیت را ظالمانه دار زد و همچنان -تمامقد- به دفاع از آن برخاست؟!
دلم یک کنج ساده و صمیمی میخواهد یک ایوان، به سمت تمام بیخیال بودنها یک دوست که حواس مرا از غمهایم پرت کند من دلم فقط کمی حالِ خوش میخواهد ! حالِ خوش...