یک اتفاقِ ساده بود تحمّلِ دیگران را نداشتیم خَزیدیم زیرِ پوستِ هم! حرفی نبود پس شعر خواندیم مقصدی نبود ناچار در راه گُم شدیم بارانی نبود با ذوق باریدیم رنگین کمانی نبود چشمهای ما بود فوارهی رنگ و نور پیش از ما عشق تنها یک اتفاق ساده بود
بی بی جانمان می گفت" «به قاعده حرف بزن. حرفِ دل، نان تنوری است؛ زود بیرون بیاید، خمیر است و وا میرود، دیر بیرون بیاید، سوخته است. وقت دارد حرفِ دل زدن تصدقت.»
بیا بمان، دوستم نداشتی هم خیالی نیست! من به اندازه جفتمان دوستت دارم... من به اندازه ای که ابر باران را دریا موج را، موهات انگشتانم را پیراهنت تنم را دوست دارد؛ دوستت دارم...
بپرس دوستم داری؟ بگذار بگویم من؟ شما را؟ به جا نمی آورم؛ ولی... شما چقدر زیبایید. به فنجان قهوه ای دعوتتان کنم؟ لبخند بزن، بگو با کمال میل بیا دوباره برای اولین بار ببینمت! در همان دیدار دلت را ببرم بگذار اولین دوستت دارم را دوباره بگویم! باز هم عاشقت شوم! تو یک لبخند که بزنی من هر صبح آلزایمر میگیرم و تو یک عمر اولین و آخرین عشقم خواهی بود...
در چشمهایت... به دنبالِ نشانیِ عشق حیرانِ یک نفس سپید یک نفس سیاه آونگ در این کوررنگیِ مُمتَدَم! به دادم برس؛ بگو رنگینکمان از کدام دستت میچکد تا بگیرَمَش! تو نفسِ کدام شعری تا بگویمش؟!
عاقل مکن مرا، که جنونِ این عشق،حریق سبزیست چون خنکای صبح بر دلِ آتش و نمِ بارانی ست بر دلِ عطش عاقل مکن مرا این دیوانگیِ محض،مرا بس! که زین پس مرا خواهند خواند دیوانه ی تو، نه کلامی پیش،و نه پس!
اینک دیگر چه خواهم خواست از جهان جز همین پنجره که باز شود به یک منظره، که خدا محوِ تماشایِ تو، به من می خندد و من از شوق چون کودکان،سر به آسمان می سایم!
عاقل مکن مرا، که این هوشیاری را دوست دارم! آزاد مکن مرا، که این بند را میپرستم!
به ماندن آدم ها اصرار نکنید! چون عشقتان لوس میشود چون غرورتان لکه دار میشود چون آنها یاد خواهند گرفت به تمام خواسته هایشان در ازای نرفتن جامه عمل بپوشانند! آدم های ماندنی اصلا به رفتن فکر نمیکنند، به خودتان دروغ نگویید شما بدونِ رفتنی ها هم زندگی را ادامه خواهید داد، فقط کمی سخت تر...