زبان گرفتهام از این همه شهید بگویم
از آنچه بر سر ایرانِ من رسید بگویم
زبان گرفتهام از سرخ و سبزِ ریخته بر خاک
ز سروهای تبرخوردهٔ رشید بگویم
از آن بهار که هرگز گذر نکرد به این دشت
از آن سموم که بر باغِ ما وزید بگویم
نگشته آتشِ دیروز سرد، شعلهٔ نو زد
نرفته داغِ کهن، از غمی جدید بگویم
از آن ستاره که افتاد آن جوانه که یخ بست
از آن پرنده که از آشیان پرید بگویم
زبان گرفتهام از آن گلوی کوچکِ زخمی
از آن ترانه که در خونِ خود تپید بگویم
چگونه با چه زبانی از آنچه رفت چهل سال
به ما از این شبِ طاقت کشِ پلید بگویم
کجاست جملهٔ آتش گرفتهای که در این شعر
از آن زنانگی مرده با اسید بگویم
چه واژهای بگزینم؟ کدام حرفِ رسا را؟
که رنجنامهای از مادرِ نوید بگویم
منی که گوهر عشقی نبودهام نتوانم
از آنچه گوهر عشقی به جان کشید بگویم
چه چهرههای شریفی، چه چشم های نجیبی
چگونه از همهٔ آنچه دیده دید بگویم؟
چگونه خرد شدن را، صدای ریزشِ تن را
که گوشم از همه سو بارها شنید بگویم
زبان گرفتهام از آرزوی دخترِ آبی
که شعلهور شد و تابِ مرا برید بگویم
زبان گرفتهام اما... قسم به خندهٔ ری را
نه از عزا که از این پس فقط ز عید بگویم
قسم به گیسوی مهسا، قسم به غربت نیکا
از این به بعد برآنم که از امید بگویم
قسم به جانِ عزیزِ برادران بلوچم
از آن بنفشه که بر خاکشان دمید بگویم
قسم به عشق که هرگز نمرده است و نمیرد
از آنچه عشقِ وطن خواهد آفرید بگویم
نه از گرفتن و بستن که از گشودن و رَستن
نه از حصار نه از قفل، از کلید بگویم
به رغمِ میلِ سیاهی، برای مرگِ تباهی
فقط سپید بپوشم، فقط سپید بگویم
#فاطمه_سالاروند🍃@ketabeabii