همیشه همین طور است کمی به سحر مانده
که دلهره میریزد در این دل درمانده
چگونه؟ چه میدانم یکی مثلاً اینکه
از آنچه که باید کرد هزار دگر مانده
یکی مثلاً اینکه چگونه نگه دارم!
امانت یاران را به چنگ خطر مانده
یکی مثلاً اینکه به خاک فروخفتند
و خون قلمهاشان به کوی و گذر مانده
چه سرخ و چه عطرآگین! شکفته ولی خونین
گلی که جدا از بُن کنار تبر مانده
خشونت این آزار اگر کم اگر بسیار
چو خنجر و چون سوزن میان جگر مانده
یقین که برآرد سر قیامت از این مجمر
که در دل خاکستر هنوز شرر مانده
دریچه که روشن شد امید کرم دارم
ز کتری جوشانی که زمزمه گر مانده
ز چای که میریزم نصیب نمییابم
خیال پریشانم به جای دگر مانده
پر از شکرش کردم حواس کجا دارم!
دقایق معدودی به وقت خبر مانده
خبر همه وحشت بود سیاهی مواجش
فشرده چو کاووسی به پیش نظر مانده
هجوم خبر در سر، هراس خطر در دل
چنان که به فنجانم رسوب شکر مانده
#سیمین_بهبهانی@ketabeabii