امروز بود که فکر میکردم بعد از گذشت سیزده سال، شاید همه چیز را فراموش کردهام.
و فکر کردم... فکر کردم به
تمام لحظههایی که داریوش در گوشم میخوانَد و انگار دارد برای هردویمان میخواند. انگار که پدر هر بار با من از بهترین صدایی که میشود یک آدم در زندگیاش بشنود، لذت میبَرد.
فکر کردم به هر بار که در خیابان، بین ماندن و نماندن برای کمک به حیوانی زخمی یا مریض مردد ماندم، کنارم نشسته بود و با هم به حال حیوان بیچاره اشک ریختیم.
به روزهایی فکر کردم که دلم میخواست زمین و زمان را به هم گره بزنم، اما فقط فریادم را بستم و قورت دادم و او همانجا بود که دستش را پشت شانهام زد و گفت: ادب و شرم تو را خسرو مه رویان کرد! و با هم خندیدیم!
به لحظههایی که انگشتانم را در گواشهای رنگ و وارنگ فروکرده بودم و تمام دستم از سایه روشنهای مداد طراحی سیاه شدهبود. سرم را بالا گرفتم و او آنجا داشت از بینظیر بودن طیف سبزآبی آبرنگ، چشمانش برق میزند.
من هیچکدام اینها را ندیدم، هیچکدامشان را حس نکردم.
آنقدر کوچک بودم و شاید هم بیخیال که نه داریوش را میشناختم، نه میدانستم چطور میشود برای حیوانی دل سوزاند نه بلد بودم در مقابل کسی که به صورتم نگاه میکند و ناسزا میگوید، لبخند بزنم و بگذرم.
من فقط شنیدم...
و بعد از آن دیگر، هرگز ثانیهای به ذهنت راه نده که فراموشم شدهای.
#آیه_امین_پور#قیصر_امین_پور #داریوش_اقبالی#حیوانات_را_فراموش_نکنیم@ketabeabii