با دستمال کاغذی برای ماشین هایش جاده درست کردم که خیلی خوشش آمد و اینطوری حوصله هر دوی ما سرجایش آمد. پمپ بنزین و فروشگاه هم روی زمین، در راهروی ورزشگاه احداث کردیم. کلی بوق زدیم و ماشین بازی کردیم. حتی با دستمال کاغذی، ماشین هم درست کردیم؛ البته شهرمان دیگر داشت زیادی توسعه پیدا می کرد که خدا رو شکر انتظار به سر رسید و او، برادرش آمد و من، پسرم! و کلاس ورزش تعطیل شد.
دست مادرش را گرفت و بای بای کرد و رفت. ماشین کاغذی را هم با بقیه اسباب بازی هایش برد.
دفعه بعد که باز در همان ورزشگاه به انتظار ایستاده بودیم، آمد پیش من و سراغ ماشین بازی و جاده سازی را گرفت. مادرش گفت که آن شب قبل از خواب، ماجرای جاده را برای اهل خانه هم تعریف کرده است.
این بار مدت بیشتری با هم بازی کردیم و با همان امکانات اندک، روی دستمال کاغذی ماشین و جوجو کشیدیم. کنار من ایستاد و شانه من را نوازش کرد. حتی با من حرف هم زد. از لقمه خودش می خواست در دهانم بگذارد؛ همان ساندویچ کبابی که بعد از مدتی گرسنگی، با لذت می خورد را! یعنی اِند رفاقت...
دهانم باز مانده بود و در تلاش برای جذب نیروهای شفابخش عشق این موجود آسمانی بودم.
بیست و دو ماه پیش به این سیاره سفر کرده و هنوز کامل حرف نمی زند دوست کوچولوی من. اسمش که خیلی زیباست، مرامش هم صفای تمام و کمال.
خلاصه چند روز است در این رابطه ی نازنین گرفتار آمده ام و در فکرم کجاهای جامعه اشکال دارد که خردسالان ما وقتی بزرگسال می شوند فاصله شان از رسم و راه سپهری ها این همه بیشتر می شود و می اندیشم آخر چرا دنیای آدم بزرگ ها اینقدر ناامن و مضطرب و پرآشوب است؟
در ملاقات بعدی باید از او بپرسم؛ شاید کلمه های کوتاهش نوری بتاباند...
پاییز٢٠١٨ و برف و
#تورنتو و
#لیلا_کاظم_زاده🇨🇦 https://t.center/lei14la