#برفِ یکدستی سراسر دشت را گرفته اما ردپایی نیست.
#کلاغی، سنگین و بیصدا، هوا را میشکافد و از سرم رد میشود. من در ابتدای دشت ایستادهام خیره به دورترین نقطهٔ هستی؛ آنجا که تو هستی. و در خیال خویش به دستهایی فکر میکنم که گرمای محبتشان هیچ اهل نیازی را بینصیب نمیگذاشتند.
خاکِ سرد جای آن دست ها نیست؛ آخر چگونه میشود یک جفت خورشید را به زیر خاک نهفت؟
آن دستها هراسناک ترین شبها را برایم امن و آرام میکردند آن گاه که نرم و آهسته بر سر و رویم میلغزیدند و عاشقانه ترین کلمات را برایم نجوا میکردند.
امشب خستهتر از آنم که متنی یا شعری
#عاشقانه بنویسم، الّا دوست دارم چشمانم را برهم بگذارم و به رؤیایی روشن و رخشان فروغلتم. آنجا که تو در دورترین نقطهٔ هستی ایستادهای و آغوشت را برایم گشودهای. و من مثل آن روزها در میان دستهایت خوابِ تو را ببینم که به خانهات آمدهام و تو همهٔ غذاهایی را که بدون من نخوردهای روی سفره بچینی. "بالام بدون تو لقمه از گلویم پایین نمیرود!"
حسین
#مختاریgolhaymarefat
@ketabeabii