چهره او زیر سایه روشن مهتاب لذّت اندوه بود و مستی غم بود سر به سر دوش من نهاده و دل شاد زمزمه می کرد و زلفش از نفس باد
بر لب من می گذشت نرم و هوس خیز چون می شیرین به بوسههای دل انگیز هوش مرا می ربود و سمتی می داد مست طرب بود و چون شکوفه سیراب بر رخ من خنده می زد آن گل شاداب
خنده او جلوه امید و صفا بود راحت جان بود عشق بود وفا بود ...
هرگز این قصه ندانست کسی: آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست سر فرو داشت، نمی گفت سخن نگهش از نگهم داشت گریز مدتی بود که دیگر با من برسر مهر نبود ...
آه، این درد مرا می فرسود: «او به دل عشق دگر می ورزد؟» گریه سر دادم در دامن او های هایی که هنوز تنم از خاطره اش می لرزد! بر سرم دست کشید در کنارم بنشست بوسه بخشید به من لیک می دانستم که دلش با دل من سرد شده ست ...!