ارتباط با مدیر
@Masala1358
پیج اینستا
https://instagram.com/mashallah.babai?igs
کانالی با PDF، صوتی و کلیپ های انگیزشی و مطالب آموزنده و جذاب، جهت موفقیت و رشد شخصی ، که زندگی افراد متعددی را تغییر داده است
ثبت ارشاد.
کد شآمد:
1-0-61-732778-1-1
گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند. او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟ گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
من از شما هیچ توقعی ندارم. از پدر، مادر، همسر، فرزند، دوست، شاگرد و ... از هیچکس! اگر محبتی میکنید این بزرگواری شماست، اگر نه، گلهمند نیستم و حتما" برایش دلیل قانعکنندهای دارید.
لطفا" شما هم توقعی نداشته باشید. زندگیتان را بکنید، لذتش را ببرید اما سر هم منت نگذاریم و مدام گله و شکایت شخصی نکنیم. گله نکنیم، گله نکنیم...
هروقت به کسی گفتیم "من از تو توقع..." آن لحظه را مرور کنیم که چه دلیلی دارد از کسی توقع داشته باشیم؟
قانون، وجدان و پروردگار بین ما قضاوت خواهد کرد. دست برداریم از گلههای مداوم و کلافهکنندهای که آدم را حقیر میکند!
امنیت تنها به معنی عدم جنگ در کشور نیست، امنیت حقیقی یعنی تمام افراد جامعه بدون توجه به نژاد، دین، طبقه جنسیت و پایگاه اجتماعی از حقوق یکسان برای رشد برخوردار باشند.
🪐 زندگی شما مثل یک کتاب است؛ صفحهی عنوان آن نام شماست، مقدّمهی آن معرفی شما به دنیاست، صفحات آن گزارش روزانهی تلاشها، کوششها، لذّتها و یأسهای شماست
هر روز افکار و اعمال شما در کتاب زندگیتان ثبت میشود، هر ساعت تاریخچهای به وجود میآید که باید برای همیشه باقی بماند
روزی فرا میرسد که کلمهی "پایان" باید روی کتاب شما نوشته شود، پس کاری کنید که در مورد کتابتان بگویند: تاریخچهای است از هدف عالی، خدمت بیدریغ و کارکرد بسیار خوب...
"لئوناردو داوینچی" موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد. او میبایست "خیر و نیکی" را به شکل "عیسی" و بدی را به شکل "یهودا"(که از یاران عیسی (ع) بود و هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند) تصویر میکرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدلهای آرمانیش را پیدا کند. روزی در مراسم همسرائی ، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هائی برداشت.
سه سال گذشت. تابلوی "شام آخر" تقریبا تمام شده بود ، اما داوینچی برای "یهودا" هنوز مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال ، مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند ، داوینچی پس از مدتها جست وجو ، جوان شکسته ، ژنده پوش و مستی را در جوی آبی یافت ! ازدستیارانش خواست تا اورا به کلیسا آورند ، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت.
گدا را که نمی دانست چه خبر است به کلیسا آوردند. دستیارانش او را سرپا نگه داشتند و درهمان وضعیت داوینچی از خطوط بی تقوائی ، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند ، نسخه برداری کرد.
وقتی کار تمام شد ، گدا که دیگر مستی ازسرش پریده بود ؛ چشمهایش را باز کرد و نقاشی را پیش رویش دید و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت :
"من تابلو را قبلا دیده ام !!!"
داوینچی شگفت زده پرسید :
کجا ؟!
جوان ژنده پوش گفت :
"سه سال پیش ، قبل ازاینکه همه چیزم را از دست بدهم ، موقعی که در یک گروه همسرائی آواز میخواندم ، زندگی پراز رویائی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد که مدل نقاشی چهره "عیسی" شوم !"
🪐 هر روز با نبردی جدید دست به گریبان هستیم. و این حقیقت درباره تمام موجوداتی که برای بقای خود تلاش میکنند، صادق است؛ اما بزرگترین جنگ ما با خودمان است، یعنی با نقاط ضعف، هیجانات و بیارادگی در دیدن پایان هر چیز!
شما باید در مقام رزمآور زندگی، به نبرد خوشامد بگویید. و آن را راهی برای اثبات خویشتن، بهبود مهارتهایتان، کسب شجاعت و شهامت و تجربه بدانید.
وقتی کسی در حق شما کار اشتباهی انجام می دهد، صدایی در درونتان می گوید: «انتقام بگیر، از او کینه به دل بگیر، دیگر هرگز با او صحبت نکن» نتیجه چنین تفکراتی، به وجود آمدن احساس بد و سپس اتفاقات بد دیگر در زندگی تان می باشد و در نهایت زندگی تان تلخ می شود. اما یک فرکانس ذهنی دیگر وجود دارد که می توانید به آن گوش کنید: «خداوند انتقام گیرنده من است. او بدی ها را برای من به خوبی ها تبدیل می کند. خداوند آنچه را که قرار بود به من آسیب برساند، به نفع من خواهد کرد». این همان صدای پیروزی است.باید دور ذهنتان حصار بکشید.
در احوالات کاسپارف استاد بزرگ شطرنج آمده: که در بازی شطرنج به یک آماتور باخت ، همه تعجب کردند و علت باخت را جویا شدند. او اینگونه عنوان کرد، در بازی با او نمیدانستم که او یک آماتور است ، برای این، با هر حرکت او دنبال نقشه ای که در سر داشت میگشتم، گاهی به خیال خود نقشهاش را خوانده و حرکت بعدی را پیش بینی میکردم، اما در کمال تعجب حرکت ساده دیگری میدیدم، تمرکز میکردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم... آنقدر در پی حرکتهای او بودم و دنبال رو مسیر او شدم، که مهرههای خودم را گم کردم،بعد که به سادگی مات شدم فهمیدم حرکتهای او از سر مهارت داشتن نبود، او فقط مهرهها را حرکت میداد و من از لذت بازی غافل شدم چون به دنبال نقشهای بودم که وجود نداشت، بازی را به این ترتیب باختم.!! اما درس بزرگ تری یاد گرفتم که ، تمام حرکتها از سر حیله نیست ، آنقدر فریب دیدهایم و نقشه کشیدهایم که صادقانه حرکت کردن را باور نداریم و دنبال نقشههایش میگردیم آنجاست که مسیر را گم میکنیم، میبازیم ....