داستان کوتاه «تلاش مداوم و صبورانه»بهروز به افشین گفت «بیغیرت نمیپرسی چی شده؟»
قبل از اینکه افشین بگوید که معلوم است که چه اتفاقی افتاده، زهره گفت «ببخشید من میخواستم بپرسم.» و بعد ادامه داد «عزیزم چی شده؟»
منیژه جان تازهای گرفت و گفت «ما داشتیم شلوغ میکردیم و خیابون را میبستیم که به ما حمله شد. در حالی که شعار میدادیم فرار کردیم. یکی از این نیروها به ما رسید و با باتوم تو سر من زد. من که دیگه نفهمیدم چی شد. بهروز میگه شانس آوردیم پاش به چیزی گیر کرد و زمین خورد و بهروز هم زیر بغل من رو گرفت و فرار کردیم. به سر بقیه چی اومد خبری نداریم. الان هم دو ساعت هست که تو خیابون سرگردون هستیم.»
🔗 در تارنمای
«مجله کارخانه» بخوانید:
https://karkhane.org/4867/continuous-and-patient-effort/#هنر_و_ادبیات #ادبیات #ادبیات_کارگری #داستان_کوتاه #مبارزه_طبقاتی☑️ @karkhane_org