#قصه_های_کوتاه_و_پندآموز#داستان_وفا_و_قناعت:
مردي با دختري بسيار بسيار زيبا ازدواج و عروسي کرد و او را بيش از حد دوست داشت..
بعد از اين که با مرور زمان زن به مريضي خطرناك پوستي دچار شد و پوست بدن اش مي ريخت و تغيير جلدي پوستي در او ظاهر گرديد..
اينجا که اين همسر زيبا و مهربان احساس کرد که ديگر زيبايي خود را از دست داده است و قلبا اندوهگين بود..
اما شوهر اش مسافر بود..
و در راه برگشت به وطن و خانه خود موتر حامل شان تصادف کرد، و او بينايي خود را از دست داد و نابينا شد..
زندگي مشترک اين زن و شوهر روز به روز مي گذشت،و از جمال زن هم روز به روز کاسته مي شد و کاملا زيبايي خود را از دست داد، و شوهر نابينا از اين اتفاقات هيچ چيزي نمي دانست..
زندگي مشترک شان با همان محبت و علاقه روزهاي که اول سالم بود مي گذشت..
مرد مجنون وار زن اش را دوست داشت و با احترام تمام با او رفتار مي کرد مثل ايام اول زيبايي اش..
تا اين که روزي رسيد..
همسر اش وفات کرد (خدا مغفرت اش کند)
شوهر اش خيلي غمگين شد از فراق و مرگ معشوقه اش..
بعد از دفن همسر اش او از قبرستان به تنهاي رفت،در اين وقت يکي از افراد برايش صدا کرد و گفت اي پدر فلان ..چطور مي شود تو به تنهايي خود از اين جاه بروي و او تو را هميشه از دستت گرفته و مي برد و حال بدون کمک کسي ميروي..
شوهر گفت کور نيستم!!
من خود را نابينا وانمود مي کردم تا همسرم احساس درد و کمي نکند زماني که من خبر شدم زنم به مريضي لاعلاج پوستي دچار شده است..
بلي او همسرم بود و من ترس از اين داشتم که دليل شکست او نباشم و نقطه پيروزي و قوت او باشم، بنابراين من تظاهر کردم که من هميشه نابينا هستم..
و با همان عشقي که دوستش داشتم قبل از اين که مريض شود..
و او لياقت اش را داشت چون زماني تن اش کاملا صحتمند بود من را به آرزوهايم رساند حال وقت من بود که من انسانيت و مهرباني خود را برايش نشان ميدادم که نشان دادم.
زمانی هم نياز داريم که تظاهر به کور بودن کنيم تا عيب هاي ديگران را به رخشان نکشیم...براي عقل هاي بلند مرتبه...( ازو فاداري سخن بايد گفت ــــــ