هنگامیکه نادر، به پادشاهی رسید و جامهی ارزشمندی بر تن داشت، بِناگاه یادمانی بِنِگَرش رسید و پس از گریهای که کرد، خندهاش گرفت. میرزامهدیخان [استرآبادی] که آنجا بود، چرایی گریه و خنده را از نادر پرسید.
نادر پاسخ داد: بِیادم آمد هنگامیکه کودکی ۹ساله بودم پدر و مادرم در اوژِ درماندگی و تنگدستی بسر میبردند، من نیز جامه بر تن نداشتم، پدرم نخهایی که مادرم چرخریسی کرده بود، فروخته، جامهای برای من به سه ریال خرید؛ من آن را به تن کرده به کوچه رفته با بچههای دیگر که همه مرا بِبُزرگی پذیرفته و فرمانبُردارم بودند، به بازی پرداختم. یکی از بچّهها که در درگیری با بچّههای کوچهی دیگر از خود دِلیریای نشان داده بوده و جامهاش پاره شده، آن را بُرده بودند، لُخت نزد من آمد؛ من برای نکوداشت و دِلیرینماییاش، جامهی نُوی که دربرداشتم به او پیشکش دادم. وختی به خانه آمدم پدرم که مرا لُخت دید، به آزارم پرداخت و به آسمانه(=سقف) آویزانم کرد و من برای زمانی درهالیکه دستوپایم به ریسمان بسته بود، آویزان بودم. مادرم مرا رهاند و امروز که میبینم پدر و مادرم نیستند که مرا با این شکوه و بزرگی ببینند اندوهگین و گریانم و از سویی که میبینم خداوند مرا از هرگونه دارایی و جایگاه بینیاز کرده است، خندان و سپاسگزارم.
📕زندگی پُرماجرای نادرشاه افشار
✍جاویدنام مهمدهُسین میمندینژاد
(همراه با دگرگونی برای پارسینویسی)
🎋پاینده باد ایران پادشاهی🎋@jonbeshezabanepak