رنگت روخدااااایی‌ کن

#تاخدافاصله‌ای‌نیست
Channel
Logo of the Telegram channel رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriPromote
11.22K
subscribers
34K
photos
10.3K
videos
2.98K
links
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
To first message
🍁🍁🍁🍁

🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصله‌ای‌نیست....🍒

👈 #قسمت_بیست_وهفتم

بعد از مدتی همه اومدن پدرم اول از همه اومد تا اومد داخل عموم بلند شد که بزندش
مادرم نذاشت بعدا همه عموهام اومدن مادرم نذاشت روشون دست بلند کند ولی گفت این بی‌شرف رو باید ادب کنم (با عموی کوچکم بود) اون رو زد گفت تا حالا چندتا از گند کاری هات رو درست کردم نذاشتم کسی بفهمه... گفت داداش نمی‌بینی دماغم رو شکسته گفت ای‌کاش تو رو می‌کشت من دیه‌ت رو می‌دادم به پدرم گفت الان پسرت کجاست؟ پدرم چیزی نمی‌گفت گفت چرا جواب نمیدی پسرت کجاست؟ بگو ببینم به اجازه‌ی کی شناسنامه‌ش رو پاره کردی گفتی از ارث محرومی..؟
تا اینو گفت مادرم بد حال تر شد بردیمش بیمارستان مادرم به پدرم گفت برو دیگه‌ هیچ وقت نمی‌خوام ببینمت ؛ عموم گفت خواهرم خودت رو ناراحت نکن بخدا پیداش میکنم به اسم خودم براش شناسنامه می‌گیرم تمام داراییم رو به نامش میزنم...
ولی اثری از برادرم نبود... بهار شده بود ولی هیچ خبری از برادرم نبود دیگه بهم زنگ نمی‌زد گاهی وقتا می‌گفتم مُرده
شادی گفت بریم به اون آدرسی که بهمون داد رفتیم تو یه منطقه بود که ماشین نمیرفت با پرس و جو خونه رو پیدا کردم در زدیم یه پیرزن بود گفتیم احسان رو میشناسی؟ گفت نه احسان کیه؟ عکسش رو بهش نشون داد گفت اره می‌شناسمش...

گفت از کجا آدرسی داری ازش؟ گفت هوا سرده بیاید تو رفتیم داخل خونه خیلی فقیرانه بود یه پسر بچه کوچک بود توی خونه گفتم مادر جان از کجا می‌شناسیش گفت یه روز با این نوه‌م سر کوچه بودیم... اومد نوه م رو کول کرد تا از کوچه اومدیم بالا تو راه باهم حرف می‌زدیم از اون وقت هر از گاهی بهم سر می‌زنه برام پول یا میوه میاره؛ شادی گفت بخدا احسان دیوانه شده خودش هیچی نداره هر چی در میاره به این پیرزن میده مگه این کیه ولی بعد اشک شادی در اومد گفتم پسر یا دختر نداری عروست کجاست؟ گفت دختر ندارم یه پسر دارم اونم زندانه زنش می‌گفت که باید بری دنبال پول، آنقدر بهش فشار آورد تا رفت قاچاقی الان یه ساله زندونه زنش ازش طلاق گرفته بچه‌ رو تنها گذاشته و ازدواج کرده بعضی وقتها گاهی میاد و به بچه‌هاش سر می‌زنه؟ گفتم مگه چندتا نوه داری گفت سه دختر دیگه مدرسه هستن الان شاید بیان...

گفتم مادر جان از احسان آدرسی نداری گفت نه دخترم خیلی کم حرف میزد تا می‌اومد دلداریم میداد این پسر با همه فرق می‌کرد هر کی میاد بهم کمک کنه انگار من کنیز اونم طوری بهم کمک میکنه انگار منو خریده ولی این پسر وقتی چیزی میاره ازم تشکر می‌کنه که اجازه میدم بهم کمک کنم خدا حفظش کنه ، گفت حالا چرا دنبالش هستین که
نوه هاش اومدن تا رسیدن گفت دخترای گلم بشینید درستون رو بنویسید شاید باورتون نشه ولی هردوتاشون یه کیف داشتن شادی اشکش در آمد گریه کرد منم نتوانستم خودم رو کنترل کنم گفتم کلاس چندمید؟ یکیشون گفت من سوم اون یکی گفت من اولم هیچ وقت فکر نمی‌کردم که اینقدر فقیر باشند شادی گفت هردوتاتون یه کیف دارید گفتن اره مادر بزرگ بهمون قول داده اگر خوب درس بخوانیم برامون کیف بخره...

باشادی رفتیم بازار هر چی تونستیم براشون گرفتیم وقتی بردیم حس عجیبی داشتم نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم گریه‌م گرفته بود وقتی می‌دیدم با یه کم خرت و پرت میشه دل یه خانواده را خوش کرد حس آرامی داشتم تا حالا هیچ وقت نشده بود این حسو داشته باشم....

عموم هرجایی که فکرش رو می‌کرد دنبال برادرم می‌گشت ولی هیچ اثری نبود یه روز تمام عموهام اومدن دنبالمون که بریم بیرون برای تفریح که مادرم حالش بهتر بشه ولی هر کاری کردن نرفتیم اونا رفتن شب شادی زنگ زد که فرهاد پسر عموم تصادف کرده و حالش خیلی وخیمه برای مادرم تعریف کردم با خودم گفتم که حالش خوبتر میشه و میگه اینم تلافی احسان...
ولی گفت خاک برسرم چی‌شده..؟ زود رفتیم بیمارستان وقتی رفتیم همه جلوی در اتاق عمل بودن مادر گریه کرد گفت چی شده دوست و رفیق احسانم چش شده؟ مادر فرهاد گفت خواهر حلالم کن تورو خدا بهت بد کردیم اگر تو حلالمون کنی خدا فرهاد و بهمون بر میگردونه....

👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید_لمس_کن👇
@shamimerezvan
@jomalate10rishteri
🍁🍁🍁🍁

🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصله‌ای‌نیست....🍒
👈 #قسمت_بیست_وششم

گفت برید دیر وقته ، گفتم پیشت میمونم گفت نمیشه برو مواظب مادر باش اینجا که نمیزارن گفتم صبح میام پیشت گفت نیا مواظب مادر باش....
رفتیم خونه عموم ،
همش بفکرش بودم گریه می‌کردم خوابم نبرد زن عموم گفت چی‌شده چرا همش گریه می‌کنی گفتم چیزی نیست؛ شادی همه چیز رو برای زن عموم و مادرم تعریف کرد به مادرم مگفت خودت‌ که اخلاق احسان رو می‌شناسی بخدا میره دیگه هیچ وقت به ماهم زنگ نمیزنه ، زن عموم گفت بریم بیمارستان دنبالش میارمش خونه خودم...
وقتی رفتیم بیمارستان اونجا نبود از یه نفر که روبروی اتاقش بود پرسیدم گفت که امشب رفته گفتم چرا؟ گفت مامور بیمه اومده بود گفت که اگه کسی نیاد برای حساب باید بری دیگه نمیتونی اینجا بمانی ، اونم رفت...
خدایا تمام دنیا رو سرم خراب شد با خودم گفتم اون وضع خرابش آخه کجا رفته.....!؟!

رفتیم خونه دیدیم مادرم نیست تمام اتاق ها رو گشتیم ولی نبود رفتیم تو خیابان دنبالش می‌گشتیم ؛ شادی پیداش کرده بود گفت که چندتا خیابان پایین تر به زور آوردمش می‌گفت داشت می‌رفت دنبال احسان...
از برادرم هیچ خبری نشد یه شب دیر وقت بود همه خواب بودیم که زنگ خونه به صدا در اومد ؛ مادرم دوید تو حیاط گفت پسرم اومده بدون روسری همه رفتیم بیرون درو که باز کردیم عموم بود از سفر برگشته بود زن عموم روسری خودش رو سر مادرم کرد مادرم گفت داداش(به رسم احترام) آمدی میبینی پسرم رو ازم گرفتن میبینی احسانم رو ازم گرفتن چه خاکی بر سرم شد....
عموم گفت زن داداش بخدا از همه چیز بی‌خبر بودم ولی بخدا میارمش خونه بخدا پیداش می‌کنم رفتیم تو خونه شادی همه چیزو براش تعریف کرد حتی دروغ هم گفت که عموم و پر کنه عموم گفت زن داداش جلو چشمات تک تکشون رو میزنم به زن عموم گفت به اون بی‌شرفا زنگ بزن بیان اینجا ببینم....

زن عموم گفت صبر کن تا صبح دیر وقته همه خوابن ساعت سه شب بود عموم گفت می‌گم زنگ بزن بیان... شادی گفت من زنگ میزنم به همه عموهام زنگ زد ، عموی بزرگم به مادرم می‌گفت نگران نباش بزار بیان اینجا حالیشون می کنم.

به چه جرئتی به احسان من بی حرمتی کردن بعد از مدتی همه اومدن پدرم اول از همه اومد تا اومد داخل عموم بلند شد که بزندش....

👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید👇
@shamimerezvan
@jomalate10rishteri