رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_پنجاه
Channel
Logo of the Telegram channel رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriPromote
11.22K
subscribers
34K
photos
10.3K
videos
2.98K
links
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
To first message

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاه و ششم بخش چهارم

🌸روز دوشنبه بود و قرار بود عمه زنگ بزنه و تکلیف رو روشن کنه از بعد از ظهر همه داشتن در این مورد حرف می زدن ولی چون ایرج هنوز رفتارش با من تغییر نکرده بود من اصلا دخالتی نکردم ……
🌸بالاخره قرار شد که عمه زنگ بزنه و همه با هم بریم و برای یک عقد ساده قبل از ماه رمضون قرار بزاریم …
ساعت شش بعد از ظهر بود که عمه تماس گرفت…….. سوری جون خیلی گرم و گیرا سلام و احوال پرسی کرد و گوشی رو داد به آقای حیدری …. عمه پرسید چه موقع وقت دارید خدمت برسیم ؟ ….وکمی به حرف آقای حیدری گوش کرد و گفت نه بابا اشکالی نداره خوب هر چی صلاح باشه به هر حال منو تجلی آماده بودیم که تا قبل از ماه رمضون یک کاری برای این بچه ها بکنیم …..
🌸بله خوب هر چی خواست خدا باشه ….. خواهش می کنم شما هم ما رو ببخشید ……. البته … حتما بهش میگم …….خدا نگه دار ……… و گوشی رو گذاشت و خودشم بی حال نشست روی مبل همه چشمون به صورت عمه بود که ببینیم آقای حیدری چی گفته : عمه گفت : به روح رسول الله اصلا فکر نمی کردم این جوری بگه …..
🌸تورج بی تاب پرسید: جوابمون کرد ؟ من حدس می زدم …..
عمه گفت : چه می دونم چی بگم گفت با وجود احترامی که برای شما قائلم و خواهان این وصلت نه من و نه خانمم و نه حتی مینا مصلحت ندونستیم که سر این باب باز بشه و عذر خواهی زیادی کرد و گفت ، دوستی ما سر جاش ولی دیگه لطفا تورج خان از خونه ی اونا دوری کنه تا انسی که بین اونا بوده از بین بره …..همین ….
🌸تورج گفت خوب؟ عمه جواب داد دیگه چی رو خوب تموم شد ، دیگه میگن نه؛؛ حالا چی میگی ؟
تورج گفت خیلی خوب حالا که میگن نه دیگه ولش کن بهتر راحت شدم شما هم راحت شدین ……
حالا با خیال راحت میرم و دیگه بر نمی گردم … عمه گفت باز خودتو لوس کردی ؟ انداختی گردن من ، گفتی بیا، اومدم دیگه چیکار باید می کردم؟ دست و پاشونو ماچ می کردم ؟ ما که گفتیم چشم….. اونا زدن زیرش …
🌸تورج گفت : مادر من اگر کسی برای دختر من بیاد و اون طوری که شما اخم کرده بودی و قیافه گرفتی ، قیافه بگیره ؛؛ همون جا می کشمش این بنده های خدا که حرفی به ما نزدن …… من دخالت کردم ، طاقت نیاوردم که حقیقت رو بهش نگم ، گفتم: تورج مینا هنوز عمه رو ندیده بود..همون اول که رفتم پیشش به من گفت پشیمون شده و نمی خواد تو رو تو معذورت قرار بده ، در واقع به علاقه ی تو نسبت به خودش مطمئن نیست…. اینه که آزارش میده …..
#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاه و ششم بخش سوم

🌸هنوز سرما خوردگی من خوب نشده بود و حال خوبی نداشتم ، احساس می کردم نمی تونم سرمو نگه دارم ….. ولی چیزی که اعصابم رو بهم ریخته بود قهر بی دلیل ایرج بود…….
🌸وقتی هم اومدم خونه دوباره تب داشتم زود یک چیزی خوردم و رفتم توی اتاقم خوابیدم … عمه اصرار می کرد بریم دکتر ولی قبول نکردم …. گفتم عمه جون نمی دونم چی شدم گاهی تب دارم گاهی ندارم خلاصه فقط حالم خوب نیست …..
🌸اتاق گرم بود و من حسابی استراحت کردم ولی موذیانه دوست داشتم مریض باشم تا ایرج بیاد و دوباره نگرانم بشه و با من آشتی کنه …..
نزدیک اومدن ایرج بیدار شدم و دیدم تبم بند اومده رفتم پشت پنجره تا ببینه که منتظرش هستم …..اونم سر موقع اومد ولی از زیر پنجره رد شد و نگاهی هم به بالا نکرد …با خودم گفتم حتما تاریک بود و من درست ندیدم و با عجله رفتم پایین سلام کردم گفت : سلام خوبی شام چی داریم من گرسنه م …..
🌸خیلی تو ذوقم خورد … ولی پرسیدم هنوز خوب نشدی ؟ حالت خوبه ؟ گفت آره خوبم تو چطوری ؟ جوابشو ندادم و رفتم تا برای اونو علیرضا خان چایی بریزم …..
اونم رفت بالا تا لباس عوض کنه ….وقتی هم اومد تمام مدت با عمه و عمو حرف می زد باز انگار نه انگار منم هستم …حتی عمه گفت : رویا باز امروز تب داشت از دانشگاه اومد تازه تبش بند اومده ، فقط گفت اِ …………..
🌸ناراحت شدم و فکر کردم حالا که این طوره من تا شام برم درس بخونم و بدون اینکه چیزی بگم رفتم بالا ….. تا اینکه عمه منو صدا کرد و گفت بیا شام بخوریم …….
بازم اون با من حرف نزد حتی کنارم هم ننشست و دیگه مطمئن شدم از دست من ناراحته …بعد از شام با عمو و عمه نشستن به فیلم نگاه کردن …. منم دوباره رفتم بالا سر درسم …..
🌸بعد از یکی، دو ساعت اومد بالا و از کنار اتاق من رد شد و رفت ، فورا پشت سرش رفتم و قبل از اینکه درو ببنده بهش رسیدم …..گفتم : ایرج جان من کار بدی کردم که تو از دستم ناراحتی عزیزم؟ بگو خودم نمی دونم ….
🌸گفت : نه مگه چیزی شده ؟ گفتم آره شده ، تو به من محل نمی زاری خودتم می دونی دلم نمی خواد رابطه ی ما سرد بشه بیا با حرف زدن سوئ تفاهم رو از بین ببریم و نزاریم بزرگ بشه ………
🌸خیلی خونسرد گفت : من خسته ام میشه چراغ رو خاموش کنی می خوام بخوابم …..چراغ رو خاموش کردم و خودم مجبور شدم آهسته کارامو بکنم و بخوابم ……ایرج پشتشو به من کرده بود و وانمود می کرد خوابه …..
🌸صبح زود تر از اون بیدار شدم و این بار من سعی کردم با ناز و نوازش از خواب بیدارش کنم …دستمو کشیدم روی صورتش دستمو گرفت و بوسید و گفت صبح به خیر عزیزم ….خوشحال شدم گفتم صبح توام به خیر شوهر بد اخلاق من …
🌸چشماشو باز کرد و از جاش بلند شد….دیگه حرفی نزد و باز همون جور بد خلق بود……دیگه تصمیم گرفتم ازش فاصله بگیرم تا خودش بهم بگه از چی دلخوره ….. نمی خواستم خودمو کوچیک کنم ….
قبل از اینکه ایرج بیاد پایین من با عجله با اسماعیل رفتم بیرون می خواستم ببینه این چه حرکت بدییه …….

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○