💢 چهره ی گرفته ی علی
هوا بهاری بود و بارون نم نم می بارید شیشه ماشین رو کشید پایین.
_آقا آقا آقا آدامس می خرین؟
_سلام احمدی این جا چکار می کنییی!!! چرا چند روزه مدرسه نیومدی؟!
_سلام آقا معلم، اجازه ..... راستش......
_بجای این کارا بیا درست رو بخون ، تو که بچه ی درس خونی هستی!!
_آخه آقا مادرم چند روز پیش اومده بود مدرسه.....
_مادرت اجازه نمیده ، بهش بگو بیاد خودم باهاش صحبت می کنم.
زهرا اومد جلو گفت نخیر آقا مادر بیچارم که کاری نداره! مدرسه همش ازمون پول می خواد هرچی می گیم ما پول نداریم باور نمی کنن الانم علی برای این که بتونه خرج مدرسه ش رو در بیاره باید کار کنه....
چراغ سبز شده بود، حرکت کرد و چهره ی ناراحت و گرفته علی که در آینه ی بغل ماشین کوچک و کوچک تر میشد ...
💠تراژدی های شهری,
#کودکان_خیابان✅ جمعیت دانشجویی امام حسن ع
#سمنان🆔 @j_imamhasan_semnan