من بامدادم سرانجام
خسته
بی آن که جز با خویشتن به جنگ برخاستهباشم.
هرچند جنگی از این فرسایندهتر نیست،
که پیش از آن که باره برانگیزی
آگاهی
که سایهیِ عظیمِ کرکسی گشودهبال
بر سراسرِ میدان گذشتهاست:
تقدیر از تو گُدازی خونآلوده در خاک کردهاست
و تو را
از شکست و مرگ
گزیر
نیست.
من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط.
نسبام با یک حلقه به آوارهگانِ کابل میپیوندد.
نامِ کوچکام عربیست
نامِ قبیلهییام ترکی
کُنیتام پارسی.
نامِ قبیلهییام شرمسارِ تاریخ است
و نام کوچکام را دوستنمیدارم
( تنها هنگامی که توام آوازمیدهی
این نام زیباترین کلامِ جهان است
و آن صدا غمناکترین آوازِ استمداد).
در شبِ سنگینِ برفی بیامان
بدین رُباط فرودآمدم
هم از نخست پیرانه خسته.
در خانهیی دلگیر انتظارِ مرا میکشیدند
کنارِ سقاخانهیِ آینه
نزدیکِ خانقاهِ درویشان
( بدین سبب است شاید
که سایهیِ ابلیس را
هم از اول
همواره در کمینِ خود یافتهام).
در پنج سالهگی
هنوز از ضربهیِ ناباورِ میلادِ خویش پریشان بودم
و با شِقشِقهی لوکِ مست و حضورِ ارواحییِ خزندهگانِ زهرآگین برمیبالیدم
بی ریشه
بر خاکی شور
در برهوتی دورافتادهتر از خاطرهیِ غبارآلودِ آخرین رشتهیِ نخلهابرحاشیهیِ آخرین خشکرود.
در پنجسالهگی
بادیه بر کف
در ریگزارِ عریان به دنبالِ نقشِ سراب میدویدم
پیشاپیشِ خواهرم که هنوز
با جذبهیِ کهربایییِ مرد
بیگانه بود.
نخستین بار که در برابرِ چشمانام هابیلِ مغموم از خویشتن تازیانهخورد ششساله بودم.
و تشریفات
سخت درخور بود:
صفِ سربازان بود با آرایشِ خاموشِ پیادهگانِ سردِ شطرنج،
و شکوهِ پرچمِ رنگینرقص
و داردارِ شیپور و رُپرُپهیِ فرصتسوزِ طبل
تا هابیل از شنیدنِ زارییِ خویش زردرویی نبرد.
بامدادم من
خسته از باخویشجنگیدن
خستهیِ سقاخانه وخانقاه و سراب
خستهیِ کویر و تازیانه و تحمیل
خستهیِ خجلتازخودبردنِ هابیل.
دیری است تا دمبرنیاوردهام اما اکنون
هنگامِ آن است که از جگر فریادیبرآرم
که سرانجام اینک شیطان که بر من دستمیگشاید.
صفِ پیادهگانِ سرد آراستهاست
و پرچم
با هیبتِ رنگین
برافراشته.
تشریفات در ذُروهیِ کمال است و بینقصی
راست درخورِ انسانی که برآناند
تا همچون فتیلهیِ پُردودِ شمعی بیبها
به مقراضاش بچینند.
در برابرِ صفِ سردم واداشتهاند
و دهانبندِ زردوز آمادهاست
بر سینییِ حلبی
کنارِ دستهیی ریحان و پیازی مشتکوب.
آنک نشمهیِ نایب که پیشمیآید عریان
با خالِ پُرکرشمهیِ انگِ وطن بر شرمگاهاش
وینک رُپرُپهیِ طبل:
تشریفات آغازمیشود.
هنگامِ آن است که تمامتِ نفرتام را به نعرهیی بیپایان تُفکنم.
من بامدادِ نخستین و آخرینام
هابیلام من
بر سکویِ تحقیر
شرفِ کیهانام من
تازیانهخوردهیِ خویش
که آتشِ سیاهِ اندوهام
دوزخ را
از بضاعتِ ناچیزش شرمسار میکند.
در بیمارستانی که بسترِ من در آن به جزیرهیی در بیکرانهگی میماند
گیج و حیرتزده به هر سویی چشممیگردانم:
این بیمارستان از آنِ خنازیریان نیست.
سلاطونیان و زنانِ پرستارش لازم و ملزومِ عشرتی بینشاطاند.
جذامیان آزادانه میخرامند، با پلکهایِ نیمجویده
و دو قلب در کیسهیِ فتق
و چرکابهیی از شاش و خاکشی در رگ
با جاروهایِ پر بر سرنیزهها
به گردگیرییِ ویرانه.
راهروها با احساسِ سهمگینِ حضورِ سایهییِ هیولا که فرمانِ سکوت میدهد
محورِ خوابگاههاییست با حلقههایِ آهن در دیوارهایِ سنگ
و تازیانه و شمشیر بر دیوار.
اسهالیان
شرم را در باغچههایِ پُرگُل بهقنارهمیکشند
و قلبِ عافیت در اتاقِ عمل میتپد
در تشتکِ خلاب و پنبه
میانِ خرناسهیِ کفتارها زیرِ میزِ جراح.
اینجا قلبِ سالم را زالو تجویزمیکنند
تا سرخوش و شاد همچون قنارییِ مستی
به شیرینترین ترانهیِ جانات نغمهسردهی تا آستانِ مرگ
که میدانی
امنیت
بلالِ شیردانهییست
که در قفس به نصیب میرسد،
تا استوارِ پاسدارخانه برگِ امان در کفات نهد
و قوتییِ مسکّنها را در جیبِ روپوشات:
ــیکی صبح یکی شب، با عشق!
اکنون شبِ خسته از پناهِ شمشادها میگذرد
و در آشپزخانه
هماکنون
دستیارِ جراح
برایِ صبحانهیِ سرپزشک
شاعری گردنکش را عریانمیکند
(کسی را اعتراضی هست؟)
و در نعشکشی که به گورستان میرود
مردهگانِ رسمی هنوز تقلایی
دارند
ونبضها و زبانها را هنوز
از تبِ خشم کوبِش و آتشی هست.
عریان بر میزِ عمل چاربندم
اما باید نعرهیی برکشم:
شرفِ کیهانام آخر
هابیلام من
و در کدوکاسهیِ جمجمهام
چاشتِ سرپزشک را نوالهیی هست.
به غریوی تلخ
نواله را به کاماش زهرِ افعی خواهمکرد،
بامدادم آخر
طلیعهیِ آفتابام
#نوشته:
#احمد_شاملو#خوانش:
#احمد_شاملو@iraniansarafraz